#یاسمین_پارت_84
نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد به طرف گنجه رفت و ويلن رو بيرون آورد . مدتي چشمانش رو بست و بعد شروع كرد .
الحق كه استادانه مي زد . بقدري حركات پنجه ها موزون بود كه انسان بي اختيار محو تماشا مي شد . از صدا كه نگو .
اين مرد با اين چند سيم كاري مي كرد كه نا خودآگاه از حال طبيعي خارج مي شدم ! بقدري با سوز مي زد كه خودم رو تو يتيم خونه بچه ها ، در همون شرايط ديدم !
دلم مي خواست كه زمان حركت نمي كرد تا اين دقايق تموم نشه . اما اين هم مثل هر چيز خوب ديگري زود تموم شد .
دست استاد از حركت ايستاد اما طنين موسيقي ، هنوز در فضاي اتاق باقي بود . آقاي هدايت ويلن رو تو گنجه گذاشت و وقتي برگشت ، متوجه قطره اشكي گوشه چشمانش شدم !
نشست و براي خودش چائي ريخت و گفت : يه عمر بهمون مطرب گفتن! يه عمر خوارمون كردن ! اما خودشون مي دونستن كه هنرمنديم . هنر نعمتي يه كه خداوند يكتا نصيب هركسي نمي كنه !!
نگاهش كردم بعضي حرفهاش رو نمي فهميدم . خودش متوجه شد و گفت :
-تعجب مي كني ؟هان ؟ خودت بعداً همه چيز رو مي فهمي . انگار حالا وقته گفتن بقيه داستان زندگيمه . پس گوش كن .
تا اونجا برات گفتم كه رفتيم سراغ انبار و يه كيسه خرما برداشتيم و براي بچه ها هم برديم .
از اون به بعد كارمون همين شده بود . هفته اي يكي دو بار مي زديم به انبار و هر چي گيرمون مي اومد بر مي داشتيم و با بچه ها قسمت مي كرديم و مي خورديم .
يه روز صبح كه تازيه بيدار شده بوديم ، توي راهرو ، سينه به سينه برخوردم به خانم اكرمي .
تا من رو ديد گفت : پسر تو هنوزم حيوون دوست داري؟
ياد كار دفعه قبلش افتادم . با تنفر نگاهش كردم كه با دست محكم زد تو صورتم . طوري كه از دماغم خون وا شد . وقتي رنگ خون رو ديد انگار ارضا شد ! لبخندي زد و گفت : هيچوقت اينطوري به بزرگترت نگاه نكن .
دو دستي صورتم رو گرفته بودم كه خون از دماغم روي زمين نريزه . تا حركت كردم كه برم و صورتم رو بشورم ، پدر سگ از پشت چنگ زد توي موهام . از درد سرم گيج رفت ! همچين موهام رو كشيد كه دور خودم چرخيدم . يه مشت از موهام لاي پنجه هاش مونده بود . دلم ضعف رفت .
زندگي مي گذشت . درسته كه گاهي يه چيزي از توي انبار بر مي داشتيم و ميزديم تنگ غذامون ، اما بازم گرسنه بوديم .
اگر ريخت و قيافه اون موقع ماها رو مي ديدي ، دلت برامون كباب مي شد .
يه روز طرفهاي عصر بود كه يه پسر بچه سيزده ، چهارده ساله رو آوردن اونجا . من كنار ديوار واستاده بودم و نگاهش مي كردم . تازه وارد بود و غريب.
اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به من .
آروم آروم به طرفم اومد و وقتي جلوم رسيد گفت : اسمت چيه ؟ اسمم رو بهش گفتم . نگاهي به سر تا پام كرد و گفت: انگاري تو از همه اينجا تميس تري ! بوي گه ايناي ديگه رو نمي دي ! مي خوام بگيرمت زير بال خودم . به شرطها و شروطها .
romangram.com | @romangram_com