#یاسمین_پارت_83
هدايت – الان برات چائي دم مي كنم . آب جوشه . زود حاضر مي شه . خوب تعريف كن ببينم ، احوال رفيقت چطوره ؟ چرا با خودت نياورديش ؟ اون دختر خانم قشنگ حالش چطوره؟
-ممنون هردو خوبند و سلام مي رسونن . اتفاقاً اون دختر خانم خيلي دلش مي خواست بياد خدمت شما و تشكر بكنه . كاوه هم همينطور .
هدايت – سلام من رو بهشون برسون . قدمشون روي چشم . خودت با زندگي چطوري؟
-مي سازم . چاره نيست .
هدايت بلند شد و ميوه و شيريني و يه جعبه باقلوا از كمد درآورد و جلوي من گذاشت .
-اينكارها چيه جناب هدايت ؟! مگه قرار نبود كه خودتون رو توي زحمت نييندازين ؟
هدايت- اولاً چيز قابل داري نيست ، در ثاني اينا اميد به زندگيه ! ياعثش هم تو شدي .
يه چائي برام ريخت و گذاشت جلوم .
هدايت- همينكه مي دونم مي آي سراغم ، دلم گرمه . ديگه احساس تنهايي نمي كنم . آدم موقعي مي ميره كه اميد رو از دست داده ! وگر نه ملك الموت ، جناب عزرائيل كه خيلي وقته آدرس اينجا رو فراموش كرده .
-انشالله ساليان سال بخوبي و خوشي زنده باشين .
هدايت – ميوه پوست بكن . تعارف نكن.
-يه خواهش دارم اما روم نمي شه بهتون بگم .
هدايت – اون كتاب رو مي خواي ؟ پسر جون خجالت نداره . من خودم دلم خواسته كه اون رو بهت بدم .
-نه ، نه . اون كتاب يا هيچ كدوم ديگه رو نمي خوام .
هدايت – از تابلوها چيزي مي خواي ؟ بگو ، هر كدوم رو مي خواي بگو .
- نه بخدا ، گفتم كه ، اين چيزها رو لازم ندارم .
هدايت مستأصل نگاهم كرد و گفت :
-بگو پسرم ، هرچي دلت مي خواد خودت بگو .
اشاره به گنجه اتاق كردم و گفتم :
-اگه زحمتتون نيست و جسارت نباشه ، دلم مي خواد باز هم يه قطعه برام اجرا كنيد . با اون پنجه هاي استادانه تون ، غم از دل آدم بيرون ميره .
romangram.com | @romangram_com