#یاسمین_پارت_85
بهش نگاه كردم . يه سر و گردن از من بلندتر بود . جوابش رو ندادم كه گفت : ماست تو دهنت مايه كردي ؟ چرا لال موني گرفتي ؟ گفتم : چي مي خواي ؟ بايس بشي آدم من ! تو به من برس ، منم به تو مي رسم . اسم حاجيت ياور خان . جاي قبلي كه بودم صدام مي كردن ياورخان دست طلا!
بر و بر نگاهش كردم . وقتي ديد سر از حرفهاش در نمي آرم با لحن داش مشدي و زشتش گفت : انگاري ملتفت نشدي؟ بعد دست كرد از تو جورابش يه چاقو ضامن دار در آورد و ضامنش رو زد كه چاقو با سرعت باز شد . رنگم پريد ! تيغه چاقو رو گرفت زير چونه م گفت : حالا چي ؟ ملتفت شدي يا اينكه صورتت رو واست خوشگل كنم ! از اين به بعد آدم مني .هر چي من گفتم برات حجته . از اين منبعد گنده اينجا منم . اينو برو به همه بگو كه حواسشون جمع باشه . هر ... كه رو حرف من حرف بزنه ... مي برم . واسه مام فرق نمي كنه اينجا باشيم يا تو زندون .
حوصله دعوا مرافعه نداشتم . سرم رو انداختم پايين و راهم رو كشيدم و رفتم . اونجا اگه دو نفر كتكاري مي كردن هر دو نفر تنبيه مي شدن . دلم نمي خواست با اين كارم پر به پر خانم اكرمي بدم و بهانه دستش بيفته و زندگي برام اينجا سخت تر از اينكه بود ، بشه . همينطوريش هم توي اين چند سال هر وقت فرصتي پيدا مي كرد آزارم مي داد . تا اون موقع ، دوبار فلك شده بودم ! تو سري و پس گردني كه عادت بود .
اين ياور خان هم حسابش با اكبر بود كه مي خواست جاش رو بگيره . اكبر هم از پس ش بر مي اومد . ياور در مقابل اكبر مثل يه جوجه بود .
منظور ياور رو هم از اينكه مي گفت بايد آدم من باشي نفهميدم . اين بود كه محلي بهش نذاشتم و دنبال كار خودم رفتم اما از دور مواظب كارهاش بودم .به هر سوراخ سنبه اي سرك مي كشيد .
يه ساعتي كه گذشت دوباره اومد جلوي من و گفت : جيگر طلا! من عادت دارم هر روز يكي مشت و مالم بده . اينم كار توئه . پشتش رو كرد به من و دو زانو نشست كنار ديوار . بازم محلش نذاشتم و همونطور كنار ديوار واستادم كه يه دفعه از جا پريد و يقه مو گرفت و گفت : بچه خوشگل بيخودي جفتك ننداز . وقتي من انگشت رو كسي بذارم ديگه تمومه . بخواي نخواي مال خودمي . تازه باهاس افتخار كني كه ميون اين همه ، شانس نصيب تو شده ! . بعد خنده چندش آوري كرد و يه مرتبه منو ماچ كرد . خون تو صورتم دويد . تا اون روز از اين برنامه ها اينجا نبود . اكبر گاهي به بچه ها زور مي گفت . ازشون كار مي كشيد اما نامرد نبود . از اين برنامه هام نفرت داشت . اين بود كه يه همچين چيزهايي تو يتيم خونه تا اون موقع نبود .
اومدم با مشت بزنم تو صورتش كه چشمم از دور به خانم اكرمي افتاد . خودم رو نگه داشتم .اما خون خونم رو مي خورد .
غروب بود كه رفتيم سر شام . هر كي نون و چايي ش رو كه يه تيكه نون بيات و يه آب زيپو تو يه ليوان به اسم چايي بود گرفت و يه گوشه نشست و مشغول نق زدن شد كه ياور از بچه هاي كوچيك بغل دستي ش يكي يه تيكه نون بزور گرفت .
اكبر زير چشمي مي پائيدش . تا اين رو ديد پريد جلو و تيكه هاي نون رو پس گرفت و داد دست بچه ها بعد روش رو به ياور كرد و گفت : خيلي گشنه ته ؟ ياور با همون لحن لاتي جواب داد : آره تو بميري . اكبر هم بلافاصله گفت : كرم .... بميره كه شبا راحت بخوابي . ياور اولش جا خورد اما يه لحظه بعد گفت : اينجا كه جاش نيست ، صب رووشن ميشه كي باهاس بميره !
اكبر برگشت سرجاش اما چشمش به ياور بود . شام كه تموم شد همه رفتيم به خوابگاه . براي ياور يه پتوي پرپري و يه تشك پاره پوره آوردن و انداختن جلوش . بچه ها كه جاهاشون رو انداختن ، ياور پتو تشك ش رو با يه سالم تر بزور عوض كرد . اكبر هيچي نگفت . ياور جاش رو كنار من انداخت .
چراغها خاموش شد و همه خوابيديم . نيم ساعت نگذشته بود كه يه دفعه تمام تنم تير كشيد ! يه دست اومد زير پتوي من !
معطل نكردم و با مشت زدم تو صورت ياور . تا پريدم كه بزنمش اكبر رو ديدم كه با چاقوش بالا سر ياور نشسته بود .
اكبر آروم طوري كه صدا بيرون نره گفت : مادر....... بود بود افتادي ؟ واسه چي كپه مرگت رو نمي ذاري ؟ بعد پس يقه ش رو گرفت از جا بلندش كرد و پتو و تشكش رو ورداشت و پرت كرد دم در و گفت : امشب اونجا كپه لالا ميكني تا فردا تكليفت رو روشن كنم . سيكتير! و هولش داد اونطرف و به ياور كه حسابي كنفت و برزخ شده بود گفت به ناموس زهرا اگه امشب از جات بلند شي ، قيمه و قورمت مي كنم !
فردا صبحش بعد از صبحونه ، تا ياور از ساختمون بيرون اومد نوچه هاي اكبر يقه شو گرفتن و بردنش تو حياط پشتي . اكبر اونجا منتظرش بود . ياور حسابي ترسيده بود . دست كرد تو جيبش كه چاقوش رو در بياره كه اكبر امونش نداد و تا مي خورد كتكش زد . بدبخت خونين و مالين شده بود . آخر كار هم اكبر از توي جيبش چاقو رو در آورد و ورداشت . دلم خنك شده بود اما دلم هم براش مي سوخت .
بچه ها همونطوري ، يه گوشه ولش كردن و رفتن . يه ساعتي همونجا دراز به دراز افتاده بود . بعد بلند شد و يواش يواش رفت طرف منبع آب و صورتش رو كه خون روش خشكيده بود، شست . داشتم بهش نگاه مي كردم كه يه دفعه در بزرگ يتيم خونه باز شد و يه ماشين شيك اومد تو حياط . دم پله ها نگه داشت و راننده پياده شد و در ماشين رو باز كرد و يه خانم و آقا كه لباسهاي قشنگي تن شون بود ازش پياده شدند .
همه بچه ها دور ماشين جمع شديم . برق مي زد ! عكسمون تو شيشه هاش معلوم بود . راننده مواظب بود كه دست به ماشين نزنيم . تا يكي از بچه ها مي خواست بهش دست بزنه ، هولش مي داد يه طرف. يه نيم ساعتي كه گذشت بابا سليمون اومد و گفت همه صف بكشيم . باز چه خبر شده بود ؟ زود صف كشيديم . ايندفعه مدير يتيم خونه خودش اومد تو حياط . حتماً موضوع مهمي پيش اومده بود . وقتي همه ساكت شديم مدير گفت : گوش كنين كره خرها ! اين آقا وخانم كه با اين ماشين تشريف آوردن اينجا ، مي خوان يه بچه رو به فرزندي قبول كنن . مثل آدم واستين و حرف نزنين . اگه شانس تون بزنه و يكي از شماها رو انتخاب كنن ، خدا براتون خواسته !
ديگه زندگيتون از اين رو به اون رو مي شه اين خانم و آقا خيلي پولدارن خيلي هم مهربون . حالا لال موني بگيرين و مثل بچه آدميزاد ساكت واستين .
در همين وقت اون خانم و آقا همراه خانم اكرمي از پله ها پائين اومدن .
اون مرد و زن تقريباً پير بودن . هر دو صورتهاي مهربوني داشتن . بدون اينكه دست خودم باشه ، يه لبخند گوشه لبهام نشست . احساس عجيبي پيدا كرده بودم . نمي دونم چرا فكر مي كردم كه اونها من رو انتخاب مي كنن . نمي دونم چطور يه دفعه دلم از اينجا كنده شد .
انگار يكي بهم مي گفت كه تا چند دقيقه ديگه از اينجا مي ري .
romangram.com | @romangram_com