#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_79
دستشو گذاشت رو سرشو گفت: اهان...یادم اومد...تو همون جوونی؟!! باورم نمیشه...چند بار بهت سر زدم ولی گفتن تو کمایی! اخرین بارم که اومدم بیمارستان نبودی...یادم اومد انقد نفس هات کند بود که اولین بیمارستانی که دیدم بستریت کردم. اره اره...بیمارستانش تو تهرانپارس بود هرازگاهی میرم اون بیمارستان.( خندید و ادامه داد) میبینی...دنیا چقد کوچیکه...به زنم بگم شاخ در میاره...
لبخند زدم: بعله...دنیا خیلی کوچیکه...راستش...خیلی طول کشید تا شمارو پیدا کنم( بسته ای رو از جیبم بیرون کشیدمو گرفتم سمتش) این خزینه ی بیمارستان البته( خندیدم) به نرخ روز...
دستمو رد کرد: بذار تو جیبت پسر این چه کاریه...نترس دستم به دهنم میرسه...
فرزاد دستشو روی شونش گذاشتو با خنده گفت: شکسته نفسی میکنید؟! این خونه ی ویلاییتون بیشتر از...
با اخم من تک سرفه ای کردو دستشو از روی شونه ی مرد برداشت: ممم میگم چطور شما کامیارو پیدا کردید...
درو باز کرد : بریم خونه ...ی چایی مهمون من باشید...
سرمو تکون دادم : نه خیلی ممنون...باید زود برگردیم تهران...گرچه هوای اینجا انقد خوبه که دلم نمیاد ازینجا دل بکنم...
خندید: منم پنج سالی هست از تهران زدم بیرونو اومدم رودهن...راستش ...من شکارچی بودم!( تعجب مارو دید خندید و ادامه داد) شکار های کوچیک.مثل خرگوش؛ کبک؛ برای تفریح متوجه ای که؟!..اهل دردسر نیستم...صبح روزی که پیدات کردم تو اون دره هم دنبال خرگوش بودم...ی چیزی بهت بگم شاید باورت نشه...ازون روز شکارو گذاشتم کنار...سرو صورتت خونی بود؛ پات شکسته بود( به سوختگیه گردنم خیره شد) و گردنو شونت سوخته بود...همه چیز خیلی واضح اومد جلوی چشمم...هیییی روزگار...عمرت به دنیا بوده...
لبخند تلخی زدم: به هر حال ممنونم...هم برای نجات جونم هم برای هزینه ی بیمارستان که اگه قبول کنید خیلی خوشحال میشم...
دستشو روی شونم گذاشت: بده به ی نفر که محتاجشه...من راضیم...کاش میومدید توو...اینجوری بد شد...
فرزاد باهاش دست داد: خیلی ممنون از لطفتون...من ادرستونو از بیمارستان گرفتم؛ شخصی که تو بایگانی کار میکرد خیلی از بزرگیه شما تعریف کرد...اقای ناصری...گفتن شمارو میشناسن...
سرشو پایین انداخت:ایشون لطف دارن...حتما ی روز بیاین ...دوس دارم بیشتر با شما جوونا اشنا شم...
دستمو فشردو ادامه داد: مراقب خودت باش...خدا عمر دوباره بهت داده قدرشو بدون...
لبخند زدم: حتما...به امید دیدار...
روی صندلیه ماشین نشستم که فرزاد پوقی زد زیر خنده: ببین کار خدارو ...تورو خدا نیگاه...طرف شکارچی بوده! جسدتو میبره بیمارستانو توبه میکنه دیگه سمت شکار نره...احمق فقط خیرت به حیوونا میرسه...
اخم منو که دید خنده رو لبش خشک شد: چیزه...تا اینجا اومدی نمیخوای ی سر به هدیه بزنی؟! هوای رودهنم که میبینی خوبه...چند روز بمون هان؟!
کمربندمو بستم: بمونه برا بعد...
فرزاد ماشینو روشن کرد: خببب...اینم ازین ...حالا بریم سراغ مهسا خانومتون
دستمو سمت گردنم بردمو حلقمو لمس کردم: فرزاد...اخرین خواستمه ازت...پیداش کن...
دستشو سمت پخش برد: چششم...تو جون بخواه...
برگشتم سمتش: تعمیرگاه رو برام بخر!
romangram.com | @romangram_com