#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_55


لبام به خنده باز شد؛ مصنوعی بود ولی نمیخواستم دلشو بشکنم: صبح توهم بخیر خانوم سحرخیزم...چرا بیدار شدی عزیزم؟

نگاه گنگشو دیدم، فهمیدم سوال مسخره ای بوده! اون مشتو داد بیدادای من کل ساختمونو بیدار کرده چه برسه به مهسا...

لباسامو روی تخت گذاشت؛ نگاهم به پیرهن سفید رنگی افتاد که روی تخت بود: سفید بپوشم؟!

موهاشو پشت گوشش فرستاد: عزیزم...مرسی که تو این چهل روز با من همدردی کردی...معذرت میخوام که بزرگتری ندارم تا لباس مشکیتو عوض کنه...چونش لرزیدو ادامه داد: دیروزبا نوشین رفتمواینو برات گرفتم...

لبخند زدمو بهش نزدیک شدم: میدونستی خیلی بزرگی؟! بزرگیه تورو کی داره؟!

انگشتمو گذاشتم روی قلبش؛ برای اولین بار چشمام پر اشک شد:همه ی افتخارم اینه که...قلب بزرگت مال منه...

چند قطره اشک از چشماش افتاد: همه ی افتخار منم اینه که این قلب با همه بزرگیش,که گفتی برای تو میزنه...خندید: همسرم...در همسری هم ؛سر نداری...روی پنجه ی پا بلند شد,و اروم زمرمه کرد: همسرم...

دستامو دور کمرش حلقه کردم: مزه میریزی مجبورم بمونما...

ازم فاصله گرفتو با خنده اشکاشو پاک کرد؛ پیرهنی رو که برام خریده بود گرفت سمتم: مطمئنم بهت میاد؛ بپوش من برم چایی بریزم...زود,بیا...

سرمو تکون دادم؛ چشمکی زدو از اتاق بیرون رفت...جلوی اینه لباسامو پوشیدم؛ی تصویر مبهم از خودم که جلوی اینه ایستادمو لباس میپوشم پشت سرم دختری با چشمای ابی بهم نزدیک میشه!!پیشونیمو تکیه میدم به اینه!خدایا...اینا چیه میاد به ذهنم... چرا امروز همه چی با روزای دیگه فرق داره؟؟؟!!!

مهسا داد زد:آقامون چرا نمیاد...بیا کارت دارم....

دستمو روی صورتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم، پشت کانتر ایستاده بود با دیدن من لبخند زد:اقا عماد نمیخوای شعر بدرقه ی امروزو برات بخونم؟....

پشت میز نشستم:چرا که نه....راستش مهسا وقتی برام شعر میخونی تا شب اون شعر تو ذهنم تکرار میشه...فک کنم تا چند سال دیگه اشعار همه ی شعرا رو ازبر شم....

کنارم نشست:باورت میشه از وقتی عاشق شما شدم به شعر علاقه پیدا کردم؟....

لقمه ی نون و پنیرو گرفتم سمت دهنش:چه خوب....خب؟ امروز شعرمون از کیه؟....

لقمه رو قورت داد و صداشو صاف کرد:یادمه ی شب خونه ی ما دعوت بودی...با بابا اومدی خونه...سر شام بحث زن گرفتن تو شد و من با خنده دختر همسایه رو پیشنهاد داد،تو لبخند زدی ولی بعدش تا دو سه هفته ندیدمت....

خندیدم:اهان!! یادم نیست ولی حقت بوده....

-میدونی اون دوران چه شعری رو میخوندم؟

لیوان چاییمو روی میز گذاشتم:چی؟

-عشق را ای کاش زبان سخن بود

آنکه میگوید دوستت دارم .......دل اندوهگین شبی ست

romangram.com | @romangram_com