#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_54
از پله ها پایین اومد که فرزاد دوباره گفت: مطمئنم اونی که توی قبر؛ به اسم تو خوابیده...میلاده...
عماد اعتنایی نکردو از کنارم رد شد: بیا مهسا...به حرفاش گوش نده...
فرزاد دوباره ادامه داد: خودم دیدم اون شب با میلاد رفتی...خودم دیدم سوار ماشینت شد...حرف نزدم چون نمیخواستم ...
حرفشو ادامه نداد! ی پله بالا رفتم: نمیخواستی چی؟؟؟
سرشو تکون داد:متاسفم...ولی جات تو زندگیه کامیار نیست...
عماد از پایین پله ها داد زد: خفه شو فرزاد..خفه شووو.....
دستمو گرفتو سمت پایین پله ها کشید؛ با سرعت سمت ماشین رفتیم...پشت فرمون نشست...وقتی دید هنوز کنار ماشین ایستادم ...پیاده شدو اومد سمتم...در ماشینو باز کردو منو به داخل ماشین هول داد؛ بعد نشستن من درو محکم کوبید! چنان محکم بود که ناخواسته دستامو روی گوشام گذاشتمو چشمامو بستم...پشت فرمون نشستو با مشت کوبید بهش: لعنت به من...به گذشتم...لعنت بهت فرزاد...
برگشت سمت من: ببین مهسا...ازت تقاضا میکنم؛ التماست میکنم به گذشته ی من گیر نده...د لامصب من نمیخوام بفهمم کیم!! من ...الان...راضیم...میفهمی؟؟؟
از ترس چسبیده بودم به در! ترس منو دید که روشو ازم گرفتو ماشینو روشن کرد؛ تا خونه ی امیرعلی هردو ساکت بودیم! جلوی در ماشینو نگه داشتو بی صدا وارد خونه شدیم...بی توجه بهش سمت اتاق رفتمو درو کوبیدم...کلافه دور خودم میچرخیدم؛ تنها جمله ی فرزاد تو ذهنم تکرار میشد! (( جات تو زندگیه کامیار نیست))...شال مشکیمو از سرم باز کردمو کوبیدم زمین...نه..اروم نشدم...سمت تخت رفتمو بالشو برداشتم...چند بار کوبیدمش روی تخت...داد زدمو کوبیدم...جیغ زدمو کوبیدم ...دستی دور کمرم حلقه شدو کنار گوشم زمزمه کرد: عزیزم...عشقم...آروم باش
برگشتم سمتش؛ بالشو کوبیدم به سینشو با گریه گفتم: تنهام بذاری میمیرم...میفهمی؟؟...بالشو ازم گرفت که با دستام کوبیدم به سینش: می میرم نباشی...نمیخوام زندگیه بدون تورو...
دستامو گرفتو منو کشید سمت خودش! داد زد: لعنتی تنهات نمیذارم...
دستاشو دو طرف صورتم گذاشتو تکونم داد و اروم ادامه داد:تنهات نمیذارم مهسا...
اشکای داغمو با انگشت گرفتو سرمو به سینش فشرد: دیگه حرف از تنهایی نزن...ما خوشبختیم...این خوشبختی رو هیچی ازمون نمیگیره...مطمئن باش...
عماد:
نگاهمو از پنجره ی اتاق گرفتمو به مهسا خیره شدم؛سرشو روی بازوم گذاشته بود و نفس های منظمش نشون میداد خوابه؛...موهاشو از روی پیشونیش کنار زدم...بعد پدرش بهونه گیریاش و لجبازیاش؛ مثل بچه های کوچیک شده...نفس عمیقی کشیدم؛چهل روز گذشت....امشب باید بریم خونه ی لاله و من اینو فراموش کردم به مهسا بگم...فراموش!!! هه فراموش...حضور فرزاد دیگه برام عادی شده...مثل قبل همه جا دنبالم نیست؛ولی مثل مهسای قبل؛ به هر دلیلی میاد تعمیرگاه...بالشو کشیدم زیر سر مهسا؛ دستم خواب رفته بود؛از روی تخت بلند شدمو جلوی اینه ایستادم!چشمم به جای سوختگیه روی گردنو شونم افتاد...دستمو روش کشیدم.....ی لحظه ی تصویر مبهم...ی خنده...احساس خیسی روی گردنم...احساس سوختگیه بعدش! ....سرمو تکون دادم: عماد...بهش فکر نکن...
سمت حموم رفتم؛اب سرد که به تنم خورد ی صحنه ی تکراری که بارها دیدمش از جلوی چشمام رد شد؛استخر...من...و دختری که بهم نزدیک میشد....دستم مشت شد؛خواب هایی که میبینم ...صحنه هایی که جلوی چشمم میاد...همه رو کنار هم میذارمو به ی نتیجه میرسم...اینکه من ی اشغال بودم...مشتمو کوبیدم به دیوارو داد زدم: ی اشغال بودم...مشت بدی رو زدم: من ی اشغالم...اشغاااالللممممم...
تقه ای به در خورد: عماد ..خوبی؟؟؟ تویی داری داد میزنی؟؟؟
درو باز کردم! خط نگاهمو خوند...خوند تو چشمام که کلافم؛ی قدم عقب برداشت: میرم صبحونه رو اماده کنم...دیر نکنیا...
- باشه....انقد صدام گرفته و اروم بود که نمیدونم شنید یا نه؛ بدون حرفی رفت...درو بستمو زیر دوش پناه اوردم
سرمو بالا گرفتم...صورتم خیس شد...کاش میشد افکارمو بشوره...کاش میشد سردردامو ببره...دارم کلافه میشم؛ حرفای فرزاد بدتر گیجم میکنه...حرف زدن از شخصی به اسم پدر!! اقای رادمهر بزرگ...
اولین حموم این چند سالم بود که ارومم نکردو بیشتر کلافه شدم...در حمومو باز کردم که مهسا با حوله جلوی در ایستاد: صبحت بخیر عشقم...
romangram.com | @romangram_com