#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_118


عماد:

مبهوت از داد شروین ماشینو روشن کردم: هیییی..صبر کن ببینم واس چی داد میزنی؟!

وقتی هق هق کرد دستو پام لرزید؛ داد زدم: شروین؟!...د لامصب حرف بزننن...

صدای فرزاد توو گوشی پیچید: کامیار...میشه بیای بیمارستان ایرانمهر...

خندیدم: نکنه دخترم چیزیش شده؟!..نسیم حالش خوبه؟!

- تو فقط بیا باشه؟!...

صدای بوق ازاد که شنیده شد خیره شدم به صفحه ی موبایلم... قلبم به شدت میکوبید! دستمو روی قلبم گذاشتم...مطمئنم که امشب ی بلایی سرم میاد...از لحظه ی ورودم به خونه ی مهسا این قلب عادی نمیزنه...

ترمز دستی رو خوابوندم و ماشین حرکت کرد؛ لحظه ی اخر به پنجره ی خونه ی مهسا خیره شدم! پشت پرده ایستاده بود...

نگاهمو ازش گرفتمو سمت بیمارستان رفتم....

جلوی بیمارستان ماشینو نگه داشتم؛ خواستم پیاده شم که نگهبان بیمارستان زد به شیشه: اینجا پارک نکن اقا...پارک ممنوعه...

بی توجه بهش موبایلمو چنگ زدمو پیاده شدم؛ پشت سرم راه افتاد: هییی مگه با تو نیستم؟!....

وارد محوطه ی حیاط شدم که نگهبان داد زد: مرتیکه ی...

دستم سمت یقش رفتو تو صورتش غریدم: بذار ببینم چه خاکی به سرم شده...پارک ممنوعه بذار ببرنش به تو چه ربطی داره؟!...

دستی روی بازم نشست: کامیار؟!...برگشتم سمتش! دستام شل شد با دیدن چشمای قرمز رفیقم...نگهبان دستامو پس زد: برو بابا...دیوانه...

فرزاد دستشو روی شونم گذاشت: کامی قول بده اروم باشی...باشه؟!...

لبخند کلافه ای زدم: میشه حرررف بزنید؟!...

شروین از در بیمارستان بیرون اومد؛ با دیدن من نشست روی زمینو زد زیر گریه...

دیدن شروین تو اون حال بهم فهموند که اوضاع خرابتر ازونیه که فکرشو میکردم...

پاهامو رو زمین کشیدمو بهش نزدیک شدم: ش...شروین؟!...

دستشو گذاشت رو سرش: پسر کجایی تو؟!...پدرت...( و هق هقی که مانع از ادامه ی حرفش شد)

همین ی کلمه کافی بود! نبود؟!...روبروش نشستم: کی؟!...

romangram.com | @romangram_com