#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_117


دستمو کشیدو سمت کاناپه رفت: بیا بشین اینجا...ی مطلبی خوندم میخوام تقدیم کنم به عشقم...

روی کاناپه نشستو اشاره کرد به پاش: بشین...

اخم کردم: پات میشکنه....

کمرمو گرفتو کشید سمت خودش: توی جوجه میخوای پامو بشکنی؟!...فوقش پنجاه کیلویی دیگه...

رو پاش نشستم: نخیر...58 کیلوأم...با قدمم خیلی تناسب داره...

موهامو فرستاد پشت شونم: سه چهار روز دیگه میبرم پول پیش اینجارو میدم به امیر...یکم بیشتر بمونیم...خوبه؟!...

لبخند زدم: مطلبت همین بود که میخواستی تقدیم کنی؟!

اشاره کرد به قلبش: سرتو بذار اینجا...

موهامو جمع کردمو سرمو گذاشتم رو قلبش؛ صدامو کلفت کردمو گفتم: بوم بوم! مهسا...بوم بوم! مهسا...صدای قلبتم مثل صدای خودت بمه عماد...

خندید: خوبه...زبون قلبمو بلدی...

نفس عمیقی کشیدو گفت:





جفتت را که پیدا کردی!بگذار نفس بکشد...! به اون نچسب! بگذار خودش باشد...مثل کسی باش که شن های کنار ساحل را برای نگه داشتن در کف دستهایش؛مشت نمیکند....چون میداند شن ها از لای انگشتانش سر میخورند پایین...اگر خواستی ماندن شن هارو ببینی؛ دستت رو مقابل افق باز بگذار و نگران باد هم نباش... که اگر رفتنی باشد؛ بگذار برود و اگر ماندنیست...نه به زور! که به محبت نسیم خواستن تو...بماند....

منو از خودش جدا کرد: به خاطر فوت حاجی نتونستم برات تولد بگیرم! این شکلات و این متن...کادوی تولدت...

اشک چشمامو با خنده پاک کردم: قشنگترین تولد زندگیم بود...مرسی...

با خنده گفت: زبون ذهنمو هم بلدی؟!...

با تعجب نگاش کردم که فرصت حلاجی رو بهم نداد و فاصله رو از بین برد

نگاهمو از شکلات گرفتمو برگشتم سمت کاناپه و زمزمه کردم:اگر ماندنیست...نه به زور که به محبت نسیم خواستن تو...( پوزخند زدم) نسیم...نسیم...اسمت همه جا هست...حتی وقتی که کامیار عماد بود...تو خاطراتم...





romangram.com | @romangram_com