#شاه_کلید__پارت_23






***





ای تف تو ذاتت احمدی! یعنی مستقیم تو ذاتت یاسمن احمدی! پاچه خوار! کثافت! فضول!

اگه الان فال گوش وای نمیسادی به راحتی میشد تقلب کرد و منو نمینداختن تو کلاس!

با خشم و تنفر یه نگاه خشمگین حواله چشمای خندون یاسمن کردم که با نیش شل رفته اش داشت نگاهم میکرد... دختره ی خودشیرین کلاس! باهوش، خرخون! تمام معلما دوسش دارن اما شاگردا؟! عمرا! البته یه لشگر واسه خودش جمع کرده که اوناهم پاچه خواری اینو میکنن ولی این نامرد تر از این حرفاس... همیشه ازش متنفر بودم.... حتی زشت هم نیست که بگم قیافه نداره... اتفاقا واقعا خوشگله.... روز اولی که دیدمش تحت تاثیر قیافه اش قرار گرفتم فکر کردم دختر خوبیه اما..... تو دلم داشتم براش خط و نشون میکشیدم.... اینقدر فحش بهش دادم که نفهمیدم کی برگه هارو پخش کردن و صدای آیت الکرسی توی سالن پیچید..... منم زیر لب تکرار میکردم.... وقتی اعلام کردن که میتونیم شروع کنیم برگه ام رو برگردوندم و وقتی چشمم به سوالا افتاد خیالم راحت شد..... خدا رو شکر.... با دقت به سوالا جواب دادم اما صفحه بعد که رسیدم دوتا سوال آخر نفسم رو بند آورد.... با کلی فشار به مخم تازه جواباش رو یادم اومد و نوشتم..... ولی در کل خوب بود فکر کنم غلطام کم باشه! یعنی نیم نمره! خوبه!؟ آره خوبه!

بعد نیم ساعت بیکاری سرجلسه بالاخره برگه هارو گرفتن و از سالن خارج شدیم......

رفتم سمت آرمینا که با قیافه ای وا رفته داشت با مهرناز حرف میزد و مهرناز هم اخماش تو هم بود.... تا رفتم سمتشون.... رگبار فحش بود که جفتشون به یاسمن میدادن.....

من ـ ولش کنید بابا دارم براش! دختره ی افاده ای!

آرمینا ـ اینقدر کری نخون رزیتا! خودتم میدونی که هیچ غلطی نمیتونی بکنی!

راست میگفت! من در برابر یاسمن هیچم! همه هم طرفدار منن! سابقه منم که خرابه......

آهی از سر بدبختی(!) کشیدم و گفتم:

ـ خب میاین خونه ما یا میرین خونه هاتون؟!

آرمینا ـ من که باید برم خونمون واسه امشب کــــار دارم!

من ـ اولالا! انگار داره میره عروسی! میری خونه ارسلان دیگه! نری بهش بچسبیا!


romangram.com | @romangram_com