#شاه_کلید__پارت_22
امین ـ اینقدر فک نزن برو از مخت تو امتحان استفاده کن نه تو کل کل!
ای خدا میبینی؟! یه داداش به ما دادی به جای اینکه آرزو موفقیت کنه برامون باهامون کل کل میکنه! ای خدا همه داداش دارن ماهم داداش داریم!
با خنده از امین خداحافظی کردم و رفتم تو مدرسه....
وقتی پامو گذاشتم چشمم به همه بچه ها افتاد که با هیجان و استرس کتاب هاشون رو دستشون گرفته بودن و گروهی داشتن سوالای سخت رو میخوندن و جواباشو پیدا میکردن! بعضی دیگه هم بیخیال رو زمین به صورت گرد و گروهی نشسته بودن و هرهر کرکر راه انداخت بودن که گروه ما یعنی من و مهرناز و آرمینا جز همین هرهر کرکریا بودیم!!!! ولی یه نگاهی هم به کتاب مینداختیم!
رفتم سمت مهرناز و آرمینا که خودشون رو جمع کرده بودن و قایمکی داشتن یه کاری میکردن... جلل جالب! چرا اینطوری شدن؟! وللش بریم ببینیم! رفتم جلو تر و وقتی منو دیدن مهرناز سریع بازومو کشید سمت خودش و گفت:
ـ هییس! بیا میخوام یه چیزی نشونت بدم!
من ـ هی چه خبره؟! توطئه ای درکاره؟!
آرمینا ـ آرهههه!
من ـ چییی؟!
آرمینا ابروهاشو چندبار بالا انداخت و آستینشو بالا زد... با تعجب به دستش که پر از تقلب ریز و درشت بود نگاه کردم و لبخند محوی روی لبم اومد و به آرمینا و مهرناز نگاه کردم....
من ـ بابا ایول! ولی من میترسم!
مهرناز ـ تو گه خوردی! نگو که جا میزنی وگرنه یه پس گردنی میزنم پرت شی تو دیوار!
من ـ هیییس! میشنون مهرناز! باشه هستم اما باید تو راهرو بیوفتیم وگرنه نمیشه....
بعدشم اینکار خیلی ترسناکه.... من تاحالا تقلب تو امتحانای ترم نکردم!
آرمینا ـ حالا میکنی!
دلم شور افتاد اما از طرفی وسوسه شده بودم! دیگه هیچ نگاهی به کتاب ننداختم و با صدای خانم صالحی رفتیم تو راهرو......
romangram.com | @romangram_com