#شاه_کلید__پارت_17


رفتم خیلی سنگین و رنگین!! بغل سپهر با فاصله نشستم... تلویزیون خاموش بود سپهر زل زده بود به دیوار! ای خاک توسر خب روشنش میکردی! دستم رو بردم که کنترل رو بردارم که یهو سپهر دستمو گرفت... خیلی شوکه شدم از این کار ناگهانیش و تو همین حین هم مادرم از آشپزخونه اومد و داشت میومد سمت ما اما سپهر دستمو ول نکرد... با ترس نگاهش کردم و از برقی که تو چشماش بود ترسیدم... زیر لب گفتم:

ـ ول کن لعنتی...

مامان هرلحظه نزدیک تر میشد اما سپهر ولم نمیکرد... نکنه بخواد لوم بده؟! تمام خواهش و التماسمو ریختم تو چشام که نزدیک بود اشکی بشه از ترس و مامانم فقط یه قدم نزدیک تر شد و وقتی دید سپهر دستمو گرفته ابرویی بالا انداخت و چشمای سپهر برق زد...

وای خدایا خودت کمکم کن 30 تا صلوات نذر میکنم به خیر بگذره خدایا! قلبم تند تند میزد و چشمام داشت تر میشد

تو همین حین سپهر خیلی ناگهانی دستم رو فشار داد و رو به مامانم گفت:

ـ زن عمو این دخترتون دستش چقدر گوشتیه!!! نچ نچ نچ نچ!

چشام از شدت تعجب گرد شد و قلبم فرو ریخت... خدایا شکرت... خدایا مرسی! وای خدا اگه لوم میداد؟! اه رزیتا اگه لوت میداد خودشم گرفتار میشد! وای هنوزم قلبم تند تند میزنه! فکر کنم رنگم زد شده بود! سپهر با سرخوشی لبخندی زد و مامانم گفت:

ـ چیکار کنم سپهر جان! ولش کن هنوز بچه اس بزرگ بشه درست میشه!

سپهر هم دستم و ول کرد و سرش رو تکون داد و مامان اومد و نشست کنار ما دوتا...

وای! سپهر حسابتو میرسم کثافت! از پشت سر مامانم یه چشم غره ای به سپهر رفتم که داشت نگاهم می کرد... دیگه عمراً برم معذرت خواهی پسره ی عوضی تا سرحد مرگ منو ترسوند اگه مامانم میفهمید منو میکشت! مطمئن بودم! چون زیادم از سپهر خوشش نمیومد...

بی هدف زل زدم به صفحه تلویزیون و داشتم فکر میکردم که چطوری تلافی کنم؟! نمیدونم! ولش کن ذهنمو درگیر نمی کنم فعلا باید درس بخونم امتحانا که تموم شد یه فکری میکنم! اخرین بار که خانم اروانی رو دیدم همون روز بود که کلی سوتی دادم! کلا بدون سوتی روزم روز نمیشه! راستی یادم باشه یه زنگ به مهری و آری هم بزنم بیان اینجا باهم درس بخونیم!

از رو مبل بلند شدم و بدون اینکه حتی یه نیم نگاه هم به سپهر بندازم رفتم سمت تلفن و اول زنگیدم به مهرناز و بهش گفتم یه سر بیاد اینجا بعدشم به آرمینا زنگ زدم! دوتاشون قبول کردن که بیان... منم رفتم یه لباس درست حسابی پوشیدم و منتظرشون شدم... سپهر با کنجکاوی نگاهم می کرد... زهر مار چرا اینطوری نگاه میکنه!؟ بهش بی محلی کردم تا اونجاش بسوزه(!) با صدای زنگ در دست از فکر کردن به چیزای خاک بر سری برداشتم و رفتم و در رو باز کردم!

من ـ به! سلام مهرناز خانوووم! خوب بلدی منو قال بذاریا! روانی نزدیک بود پدرمو دراره اونوقت تو رفتی منو تهنا گذاشتی!؟؟؟؟؟؟

مهرناز با خنده کفششو دراورد و اومد تو و رو به من گفت:

ـ مجید جان تهنا نه تنها بعدشم خب من میدونستم طول میکشه اخه کار داشتم باید میرفتیم مهمونی!

و یه چشمک خوشگل حواله ام کرد که فهمیدم این میمونی با همه میمونیا(!!!) فرق داره!

رزیتا خوبه بلند نگفتی وگرنه مهرناز تیکه پاره ات میکرد! خو شوخی کردم! تا خواستم برم دنبال مهرناز بازم زنگ زدن... دوباره در و باز کردم و آرمینا وارد شد...


romangram.com | @romangram_com