#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_62
فرشته برگشت و گفت:نه جدي ميگم، من ميرم بعد شما دوتا با هم بياين خونه!
بهروز با لبخند رو به کيان گفت:اين يه دعوت به ناهاره، بچه بلد نيست بهتر بيان کنه.
کيان به خنده افتاد که فرشته چشم غره ايي به بهروز رفت و دست به سينه گفت:نتيجه؟
کيان گفت:بهروز جان ماشينو بده به فرشته، بره بازار منو تو ميريم يه دور مي زنيم برميگرديم.
فرشته تند گفت:من رانندگي بلد نيستم.
کيان با تعجب نگاهش کرد و گفت:جدي؟!
فرشته به قيافه اش لبخند زد و گفت:جدي!
بهروز گفت:من موندم چيکار کنم بلاخره؟
فرشته کيف دستيش را در دستش جابه جا کرد و به سمت پياده رو رفت و گفت:زود بياين چيزي به ظهر نمونده!
کيان صدايش را بلند کرد و گفت:بزار برسونمت.
فرشته دستش را در هوا تکان داد و گف:لازم نيست.
کنار خيابان سوار تاکسي شد و يکراست به بازار رفت.خيلي زود ماهي قرمز و شيريني تر دسته گلي از گلهاي رز و داوودي خريد و به خانه برگشت.وارد که شد به آشپزخانه رفت و از مادرش پرسيد:بهروز و کيان نيومدن؟
زهرا متعجب پرسيد:مگه قراره کيانم بياد؟
-آره کنار ساحل ديديمش، خودشو بهروز فورا پسرخاله شدن رفتن يه دوري بزنن منم رفتم بازار.قرار بود زود بيان.
-هنوز که نيومدن.
فرشته دسته گل را درون گلدان کريستالي گذاشت، ماهي را دورن تنگ کم باريک که لبه هاييش قرمز رنگ بود گذاشت و يکراست به اتاقش رفت تا لباسش را تعويض کند.طولي نکشيد که سروصدايي شنيد لبخندي روي لبش نشست و زير لب گفت:اومد!
شوقش ديدن اين مرد بود و اين تکرار بودن را بارها و بارها دوست داشت.مطئن بود بعد تمام اين اتفاق ها اگر اين بار کيان از او خواستگاري مي کرد حتما قبول مي کرد.ته قلبش او را بخشيده بود و الان فقط عشق مي خواست.اما حيف بود که اين بار کيان بود که کناره گيري مي کرد.با تمام اين حال او فرشته بود تا کيان درخواستي نميکرد او محکم مي ايستاد بدون لغزش و گفتن حرفي از عشقي که در قلبش احيا شده بود.لبخندي به خود در آينه زد و او زيبا بود.روسري سبز رنگش را روي موهايش مرتب کرد و از اتاقش بيرون زد.داخل پذيرايي که شد به همه سلام داد و به سراغ عسل رفت.او را بغل گرفت و روبروي کياني که مشتاقانه به حرف مردها گوش مي داد نشست.سرگرم بازي با عسل شد و تمام حواسش پي مرد روياهايش بود و اين روزها کمي توجه مي خواست.غافل از دل کياني که له له مي زد براي داشتن فرشته اش که بارها و بارها او را از خود رانده بود.فرزانه به آرامي کنار گوش فرشته گفت:تو اين چند مدتي که نديدمش جذاب تر شده!
فرشته لبخند زد و گفت:تو اين چند مدت خيلي چيزا عوض شده عزيزم!
فرزانه نگاه برگرداند به خواهرش و گفت:چقد بزرگ شدي فرشته!
فرشته آه خسته ايي کشيد و گفت:عاشق تر شدم، شکسته تر شدم، قراره تا کجاها پيش بره رو نمي دونم.
فرزانه دستش را به نرمي فشرد و گفت:اون بالايي که قسمتارو رقم مي زنه.دلو بده به اون!
-بهت حسوديم ميشه فرزانه، عشق براي تو امکان پذير شد و براي من؟ علامت سوالاش زياده.
فرزانه دلبرانه خنديد و گفت:ديوونه ايي به مولا.
فرشته شادمانه خنديد و گفت:مي دونم.
دنيا براي فرشته کوچک بود اما نرسيدنشان چقدر بزرگ! نگاهي به کيان انداخت و در دل زمزمه کرد:چقدر هر دومون اشتباه کرديم.من بچگي کردم و تو زيادي بزرگ بودي.
romangram.com | @romangram_com