#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_63


آه کشيد و خود را مشغول عسل زيبا کرد و حسابي در بغل خاله اش جا خوش کرده و نرم نرم مي خنديد....آشفته تر از هميشه بود.جلوي خانه که ترمز کرد لب به دندان گرفت و آهسته گفت:خدا تا کي؟ تا کجا؟

از ماشينش پياده شد.کليد خانه را از جيب شلوارش بيرون آورد.در را باز کرد و بي خيال ماشينش که بيرون پارک شده بود داخل رفت تا باز هم سال ديگري را در کنار خانواده اش تحويل کند...کنار ساحل لب آب نشسته بود و سنگ ريزه ها را به درون دريايي که با وزش باد به نظر طوفاني مي رسيد پرت مي کرد و موزيکي که در گوشش خوانده مي شد به ترديدش انداخته بود.بعد از سيزده بدر قصد رفتن داشت براي نبودن، براي خوشي فرشته ايي که مي خواست از او دور باشد.اما نمي دانست چرا اين چند باري که فرشته را ديده بود چيزي به دلش چنگ انداخته بود و مانع از رفتنش مي شد.انگار دلش رفتن نمي خواست، ماندن مي خواست به ازاي داشتن دوباره ي فرشته ايي که هنوز بابت تهمت هايي که در اين دو سال تحمل کرده بود عصباني و قهرآلود بود.آه پر دردي کشيد و رو به دريا بلند داد زد:خدا بهش بگو ببخشه، کيان خطاکارشو ببخشه.

دستي به گلويش کشيد و بغض کرد.اين مرد بابت عشقي که خودش خراب کرده بود بغض کرد.آهسته زمزمه کرد:تو سال جديد يه شانس ديگه بهم بده خدا، قول ميدم به پاش بمونم، هرجوري شده به دستش بيارم فقط دلشو باهام صاف کن.

بلند شد، پشت جين مشکي رنگش را تکاند و هندزفري را از گوشش درآورد و دور گردنش انداخت.به انتهاي بي پايان دريا که طوفاني بود نگاه کرد و دل او هم مانند اين دريا بود اگر فرشته بانوي خانه اش نمي شد.





******************

شاپور با کنجکاوي پرسيد:کي بود خانوم که اين همه خوشحالي؟

زهرا لبندش پررنگ تر شد و رو به جمع گفت:فردين(پسر دايي فرشته) و دوستش چند روزي ميان بوشهر!

فاطمه گفت:پس خان داداش چي؟

زهرا لبخندش را تکرار کرد و گفت:اونا ديرتر ميان.اما ميان.

فرشته با ابروهايي بالا رفته گفت:حالا اين دوستش کيه؟

زهرا شانه ايي بالا انداخت و گفت:نمي دونم.

فرزانه، عسل را در هوا پرت کرد و گفت:شيطون هي داري جشن تولدتو شلوغ تر مي کنيا...

بهزاد(همسر فرزانه)با خنده گفت:پا قدم بچه مون خيره!

فرشته با خنده گفت:نگاه تو رو خدا زن و شوهر چه بازار گرمي مي کنن؟

شاپورخنديد و بلند شد عسل را از دست فرزانه گرفت و با قلقلک دادنش خنده را زنده کرد بر لب هاي اين دردانه ي کوچک پي به پي! فرشته شاد بود در جمع کوچک خانواده اش و خدا هيچوقت اين دلخوشي را از او نگيرد، هرگز!

***********************

سر روي شانه ي آلما گذاشت و گفت:اين روزا کشف کردنش برام سخت شده!

آلما صورت کيان را نوازش کرد و گفت:حسرت دو سال پيشي رو مي خورم که حتي منم محرمت نبودم که بهم بگي دردت چيه تا حداقل من برم از فرشته بپرسم.

-داغون بود آلما، مي ترسيدم برگرده بگه دلم خواسته چون دوست نداشتم، اما حالا با رو شدن حقيقت اينقد خجالت زده ام که براي پنهون کردن اين همه بي شرميم به زور متوسل شدم.

آلما لبخند زد و گفت:در اينکه پسراي خاندان صالحي احمق و زورگو هستن که شکي نيست.

صداي نکيسا طنين انداخت و گفت:بيا اينم بگو که دختراي خاندان صالحي خيلي پرو و لجباز هستن.

کيان سرش را از روي شانه ي آلما برداشت و گفت:چشم نداري ببيني دو دقيقه با زنت خلوت کردم حسود؟


romangram.com | @romangram_com