#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_61
فرشته هول شده گفت:هيچي مگه بايد اتفاقي افتاده باشه؟
بهروز دستش را از جيبش درآورد و دست فرشته را گرفت و گفت:بيا بريم يه سلامي کنيم، از اين پسره خوشم مياد.
فرشته لب گزيد و مي ترسيد اگر بيشتر مخالفت کند بهروز سمج تر شود و حرف از زير زبانش بکشد.همين که آلما و بقيه مي دانستند بس بود، رسوايي بيشتر را نمي خواست.به ناچار با بهروز همراه شد و در دل مرتب به خود اميد مي داد تا بدون استرس و کنجکاوي با کيان برخورد کند.امروز از آن روزهايي بود که بهروز تا توانسته بود لجش را درآورده بود.اما خب شايد هم زيادي بد نشده بود.مي توانست آن دختر را بشناسد و ربطش را با کيان بفهمد.بهروز به آنها که نزديک شد توجه کيان رفت پي فرشته و دست قفل شده اش با مردي که انگار هم او را مي شناخت هم نمي شناخت.کيان از دختر کنارش جدا شد و به سويش آمد.بهروز دوستانه لبخند زد و دست فرشته را رها کرد و به سوي کيان دراز کرد و گفت:آشنا به نظر ميام؟
کيان که اصلا از اين قفل دست ها خوشش نيامده بود دست بهروز را به سردي فشرد و گفت:بله، اما يادم نمياد.
دست بهروز را رها کرد و رو به فرشته با کنايه گفت:خوبي فرشته خانوم؟
فرشته لب گزيد و آرام گفت:مرسي!
اما براي آنکه سوتفاهمي بابت بهروز به وجود نيايد گفت:پسر خاله م بهروزه، برادر شوهر فرزانه!
کيان ناگهان اخم باز کرد و لبخند زد و گفت:دو سال از آخرين ديدارمون مي گذره، توقع زيادي که اين حافظه درپيت چيزي رو يادش بمونه، شرمنده آقا بهروز!
بهروز لبخند زد و گفت:نه بابا، آدميه ديگه، منم يادم رفته بود از فرشته پرسيدم بهم گفت، راستي اين بانو کيه؟
کيان زير چشمي به فرشته نگاه کرد و دلش کمي حسادت او را مي خواست.لبخند زد و گفت:از دوستانه، مشکلي پيش اومده داريم سعي مي کنيم حلش کنيم.
دختر جوان که کمي آن طرفتر ايستاده بود پوزخندي زد و کيفش را از روي نيکمت برداشت و بي ادبانه گفت:دارم ميرم، احتمالام مهم نيست که دنبالم بياي بهتره به دوستات برسي.
کيان برگشت و چشم غره ايي نثارش کرد که بهروز گفت:شرمنده قصد مزاحمت نداشتيم، ما ميريم شما راحت باشين.
کيان با اخم رو به دختر جوان گفت:خانوم فرخي دارن ميرن، مزاحم نيستين.
دخترجوان ترسيده از اين اخمي که انگار کلي خط و نشان داشت زود خود را به خيابان رساند و با اولين تاکسي از آنجا دور شد.بهروز شرمنده گفت:اميدوارم مشکلي برات پيش نيورده باشيم؟
کيان لبخند زد و گفت:اصلا، مايلين يکم قدم بزنيم؟
بهروز فورا گفت:والا ما همين قصدم داشتيم اين خاله پيرزن تمايل داره همش بشينه.
فرشته فورا اعتراض کرد و گفت:بهروز واقعاکه! آخه من کي اصرار کردم به نشستن؟
بهروز خنديد و رو به کيان گفت:دختر خاله ي من خيلي گله!
کيان خاص نگاهش کرد و به آرامي گفت:بر منکرش لعنت!
فرشته با اخم گفت:رو من بحث نکنين، يالا راه برين هي قدم قدم مي کنين!
بهروز و کيان هردو به اداي او خنديدند که فرشته با حرص با دو قدم بلند از آنها فاصله گرفت و گفت:واقعاکه!
بهروز با خنده گفت:بابا بيا دماغو چه زودم بهت بر مي خوره!
فرشته برگشت تند نگاهش کرد و گفت:اصلا پشيمون شدم مي خوام برم بازار، تو هم که يه همپا پيدا کردي بمون من ميرم و از اونجام برمي گردم خونه!
کيان اخم درهم کشيد که بهروز گفت:حرفا مي زنيا، بمون الان باهم ميريم چه کم حوصله ايي!
romangram.com | @romangram_com