#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_54
کيان متعجب برگشت و نگاهش کرد و گفت:کجات درد مي کنه؟
فرشته دستش را کشيد و گفت:داغونش کردي.
نم خيس کمي مانتويش را رنگ داد.کيان با ترسي که در چشمانش نشست گفت:بايد بريم يه بيمارستان.
فرشته با اخم گفت:خوبم، لطفا صداتم بيار پايين نمي خوام فاطي و مرتضي چيزي بدونن.
کيان اين بار دستش را گرفت و گفت:بيا بريم!
فرشته با اخم گفت:چيکارم داري؟ ولم کن مرتضي منو مي رسونه.
کيان بدون آنکه حرفي بزند او را سوار ماشينش کرد و خود کنارش سوار شد و گفت:جايي ميري که من بخوام.
فرشته جدي به سويش چرخيد و گفت:چرا؟
-لزومي به توضيح دادن ندارم.کمربندتو ببند.
فرشته دست به سينه نشست که کيان با اخم به سويش برگشت رويش خم شد که فرشته متعجب نفسش را حبس کرد و خود را به صندلي چسپاند.کيان به عمد خود را به فرشته چسپاند و گفت:بايد به حرفم گوش کني دختر لجباز.
نفس داغش را در صورت فرشته فوت کرد و کنار گوشش گفت:خودم مي بندم اما ياد ميگيري ديگه لج نکني.
فرشته با وسواس خود را بيشتر مچاله کرد که لبخند موزيانه ايي روي لب هاي کيان نشست.به عمد کمي لفتش داد که فرشته با حواس پرتي گفت:خوب نشد؟
کيان بي صدا خنديد و خود را کنار کشيد که فرشته با حرص دست روي دهانش گذاشت و اخم کرد و در دل گفت:خاک بر سرت، معلوم هست چي گفتي؟
کيان با لبخندي که پنهان مي کرد گفت:درست بشين.چرا اينقد مچاله شدي؟
فرشته تند نگاهش کرد و گفت:تو رانندگيتو کن مدل نشستنم به تو ربطي نداره.
کيان با لبخند شانه ايي بالا انداخت و گفت:هرکاري دوس داري بکن.
فرشته با اخم نگاهش کرد و رو برگرداند و اين همان کيان هميشگي بود.لبخندي روي لب هايش نشست و او اين کيان خوشرو را به همه عالم آدم ترجيح مي داد.کيان با احتياط از بين جمعيتي که در خيابان ها بودند و آتش بازي مي کردند مي گذشت.فرشته نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت:پس مرتضي و فاطي کجان؟
-خودشونو مي رسونن نگران نباش.
فرشته با نگراني به بيرون خيره بود که نگاهش افتاد به مردي که سراسيمه به طرف خيابان مي دويد.فرشته لحظه ايي خيره خيره نگاهش کرد که يکباره دست روي دست کيان گذاشت و گفت:نگه دار يکي به کمک احتياج داره!
کيان نگاهي به دستان گره کرده شان انداخت و نگاهش سر خورد به سمت نگاه فرشته و دلش به جوش آمد.ماشين را کناري متوقف کرد و گفت:تو پياده نميشي.
-شايد کسي به کمک احتياج داشته باشه.
کيان با اخم گفت:من هستم، شما هم لطفا تو ماشين باشين.
فرشته سر تکان داد و کيان فورا پياده شد و به سوي مرد رفت.فرشته نگران به بيرون خيره بود که کيان به سويش چرخيد و با دست اشاره کرد که فرشته بيايد.فرشته فورا پياده شد و با دو خود را به آنها رساند و گفت:چي شده؟
-اين آقا خانومش بارداره، ماشينش خراب شده هرچيم دست تکون داده کسي نيستاده، حال زنش خرابه من نمي تونم اما تو برو کمکش بيارش تا ببريمش بيمارستان.
فرشته دلواپس سر تکان داد و به سوي ماشيني که کنار يکي از سکوها پارک شده بود رفت.مرد جوان با ديدنش فورا در ماشين را باز کرد و گفت:ليلا تکيه بده به من!
romangram.com | @romangram_com