#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_55
فرشته گفت:بزارين کمکتون کنم.
زن ناله کرد و فرشته سراسيمه گفت:بيارينش بيرون.
مرد به زحمت زن جوانش را از ماشين بيرون آورد، فرشته زير بغل زن را گرفت و گفت:برين به دوستم بگين ماشينشو نزديک کنه.
مرد سر تکان داد و به سوي کيان رفت.فرشته با چهره ايي که از نگراني چين افتاده بود گفت:مي توني تحمل کني؟
ليلا نفس بريده اش را بيرون داد و گفت:دارم ميميرم.
کيان فورا ماشين را کنارشان پارک کرد، فرشته و مرد جوان ليلا را سوار ماشين کردند، خودشان هم زود سوار شدند.فرشته دستمال کاغذي را به سوي مرد جوان گرفت و گفت:صورتش خيس عرقه!
مرد جوان دستمال را گرفت که فرشته با دلهره گفت:چه شبيه امشب، تند برو!
کيان با جديت و سرعتي که اصلا ملايم نبود از ميان ماشين هاي مزاحم گذشت و خود را به بيمارستان رساند....مرد با لبخند گفت:چطوري ازتون تشکر کنم؟
فرشته با ذوق گفت:دختره يا پسر؟
مرد جوان لبخند زد و گفت:دوقلو بودن يه پسر و يه دختر.
فرشته با ذوق و شوق زياد دستانش را بهم کوبيد و گفت:مبارکتون باشه، خدا حفظشون کنه براتون.
کيان به سوي مرد دست دراز کرد و گفت:با اجازه ما بريم.
مرد جوان اخم کرد و گفت:اينجوري نمي زارم برين تا قول ندادين يه ناهار در خدمت باشيم.
کيان با تواضع سر تکان داد و گفت:مزاحمتون ميشيم.
مرد جوان گوشيش را از جيبش بيرون آورد و گفت:شمارتونو بدين تا دعوتتون کنم.
کيان به سماجت مرد جوان لبخند زد و شماره ي خود را به او داد.مرد جوان گفت:منتظرتون هستم هيچ بهانه ايي هم قبول نمي کنم.
کيان سر تکان داد و گفت:در خدمت هستم.
رو به فرشته گفت:فرشته خانوم بريم؟
فرشته رو به مرد جوان گفت:مواظب خانومتون باشين.
شب، شب خاصي بود.پر از رنگ هاي زندگي! خوشي امشب براي آنها آنقدر شيرين بود که حتي تصور اين خوشي يکباره را هم نداشتند.سوار ماشين که شدند فرشته با لبخند پررنگش گفت:بهترين شب عمرم بود!
قبل از کيان جوابي دهد نگاهش رفت پي دست زخمي فرشته و آنها يادشان رفته بود دستي زخم شده، خوني رفته و دردي در تن است.کيان دستش را گرفت و گفت:قرار بود بيايم دستتو پانسمان کني همه چيز يادمون رفت.پياده شو بايد برگرديم.
-خوبم، ميرم خونه خودم پانسمانش ميکنم.
-تا الان عفونت نکرده خيليه.
کيان از ماشين پياده شد و گفت:بيا پايين، تو بيمارستانيم اونوقت مي خواي بري خونه تازه اونجا پانسمان کني؟
romangram.com | @romangram_com