#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_53
-قانونِ عاشقيه،تا وقتي کنارته پسش مي زني همين که ميره حريص ميشي.اما فاطمه من فقط دلم صاف نشده بود و گرنه تو بهتر از همه مي دوني تنها مرد زندگي من خودشه.من عاشقشم فاطي.
اشک بود که زينت داد به صورت گردش و فاطمه آغوش باز کرد براي دوست 19 سالشه اش که دلش پر ميکشيد براي مردي با 12 سال بزرگتر بودنش.فرشته هق زد و گفت:نمي تونم تحمل کنم که ازم بگذره.نمي تونم.
-آروم باش عزيزم.بزار يکم بگذره هم تو ببخشي هم کيان يادش بره چيا بهش گفتي.
فاطمه نوازشش کرد و فرشته قلبش درد مي کشيد.دردي بدتر از تمام زخم هايي که خورده بود!... کيان بغض مردانه اش را با نفس هاي عميق عقب مي فرستاد و توان دل کندن از اين فرشته ي زيبا را نداشت.چه مي کرد وقتي تمام دو سال هم با تمام فکر مزخرفش در مورد خيانتش باز هم او را مي پرستيد و حالا که عزيزکش پاکتر از باران بود با تمام کارهاي احمقانه ي ديروزهايي که گذشته بود همه چيز را خراب کرده بود.دست هايش را در جيب شلوارش فرو کرد و رو به آسمان شب زمزمه کرد:خدا تا کجامي خواي ما رو بکشوني؟ کي دلش صاف ميشه؟ کي دل من خوب ميشه؟ من نمي کشم، با تمام 31 سالگيم نمي کشم. تاوان عشقت اينقد زياد بود؟
دستي روي شانه اش نشست به سوي آن دست برگشت با ديدن مرتضي فورا پرسيد:خوبه؟
مرتضي با سرزنش گفت:تا کي قراره اينجوري ادامه بدين؟
-تا وقتي که قلبمون پاک بشه، فک مي کني منو بخشيده؟ نه، هنوز کينه داره.
مرتضي به سوي فرشته و فاطمه اشاره کرد و گفت:نگاش کن، داغون تر از تمام اين دو ساليه که ولش کردي.
کيان نگاه گره زد و قلب لرزاند و مگر دلش اين جدايي را مي خواست؟ نگاه گرفت و گفت:عذاب خودم بسه، بدترش نکن
مرتضي سر تکان داد و گفت:هردوتون لج مي کنين.بچه بازيم حدي داره.
-شايد، بدون من حالش بهتر بشه.
مرتضي اخم در هم کشيد و گفت:کيان دارم بهت ميگم حق نداري قدم از قدم برداري، اين دختر ضعيفه بري ميميره، مي فهمي؟
-بمونم که بشم آينه دق؟ موندنم فايده نداره.
-بس کرد مرد، ازم بزرگتري و بيشتر حاليته اما من با اين دختر بزرگ شدم، خواهرمه، جون بخواد بهش دادم، وقتي ميگم بري ميميره يعني داغونش ميکني، بمون تا اين رابطه ي نحس بينتون درست بشه، تو تمام اين دو سال اين دختر اسمي غير از تو نيورده، نگاش کن خوشگله، خواستگار پاش نشسته اما دلش تورو مي خواد، اما ناراحته از تمام اون دو سال مي توني زمان که بدي؟ کار زياديه؟
کيان با پريشاني آه کشيد و گفت:منم زمان مي خوام، بهم داده شد؟
مرتضي شانه اش را به نرمي فشرد و گفت:داداش زندگي خودته، شايد خدا داره فرصت ميده، خودت از خودت نگيرش.
کيان سر تکان داد و گفت:هنوز نمي دونم خدا چي مي خواد.اينقد گيجم که حتي نمي دونم قراره فردا چي بشه؟
مرتضي سري تکان داد و گفت:خير بودنش دست خودته داداش،...من بايد دخترا رو برسونم خونه، کاري نداري؟
-بزار من برسونمش.
مرتضي با ترديد گفت:نمي دونم مياد يا نه؟
کيان يادش رفت غرور دارد الان فقط دلش بودن در کنار شاه دخت زيباي قلبش را مي خواست.به سوي دخترها رفت با ديدن چشمان اشک آلود فرشته قلبش لرز گرفت سعي کرد خونسرد باشد.آرام گفت:بيا من مي رسونمت خونه.
فرشته نم اشک چشمانش را گرفت و گفت:کجا بيام؟
کيان بي توجه به مرتضي و فاطمه بازوي فرشته را گرفت که فرشته از درد صورتش مچاله شد و آرام گفت:دستمو ول کن.
کيان بي توجه به او، او را به سوي ماشينش کشاند که فرشته از زور درد گفت:ولم کن دستم زخم شده.
romangram.com | @romangram_com