#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_52
فرشته سري تکان داد و بي تفاوت گفت:يادم نمياد.
همايون سر تکان داد سويچ را گرفت و از آنها دور شد، مرتضي با اخم گفت:شما حق نداري بري کنار آتيش!
فرشته با اخم نگاهش کرد و گفت:پس برم گردون.
فاطمه متعجب پرسيد:فرشته چرا داري لج مي کني؟!
فرشته بي توجه به آنها به سوي آتش رفت.مانتويش را بالا گرفت تا بپرد که دستش کشيده شد.با خشم برگشت تا چيزي به مرتضي بگويد که با تعجب خيره شد به کياني که با اخم و عصبانيتي که در چشمانش ني ني مي زد گفت:لزومي نداره اينقد لجبازي کني.
فرشته زور زد تا دستش را بکشد که کيان محکمتر دستش را کشيد و گفت:بسه، قبلا همش مرتضي مرتضي مي کردي اما حالا انگار يادت رفته عين داداشته داره بهت ميگه چيکار نکني؟
فرشته هم اخم در هم کشيد و گفت:دستمو ول کن!
کيان فشاري به دستش داد و او را از کنار آتش عقب کشيد و گفت:بهتره بري پيش دوستت.
فرشته خونسرد گف:ممنون که گفتي، حالا ميشه ولم کني اينقد صميمي نيستيم، هستيم؟
کيان پوزخندي زد و دستش را رها کرد و گفت:مطمئن باش هم ديگه صميمي نميشه.
بغض خنجر شد براي گلويش، نگاه برگرفت از اين کيان سرد و از کي اين همه فاصله بينشان ديوار کشيده بود؟ کيان رو برگرداند که فاصله بگيرد که مرتضي با وحشت فرياد کشيد: فرشته!
کيان با صداي مرتضي و ماشيني که دور خودش مي چرخيد به سوي فرشته برگشت و با ترس و سرعت دست دور کمر فرشته انداخت و او خود و او را به طرف ديگر پرت کرد که همان موقع ماشين با سر و صداي زيادي محکم به يک از سکوهاي کنار دريا برخورد و سر نشينانش که دو جوان بودند بي هوش روي داشبور و فرمان افتادند.همه به سويشان هجوم بردند اما فرشته ترسيده سر در سينه ي کيان فرو برده بود و مي لرزيد.اين افتضاح ترين چهارشنبه سوي عمرش بود.
کيان دلواپس شانه هاي فرشته را گرفت و او را بلند کرد و گفت:خوبي؟
فرشته نفس تند شده اش را بيرون داد گر گرفته از اين آغوش خواستني گفت:خوبم، چي شد؟
قبل از اينکه کيان جواب بدهد فاطمه و مرتضي با دو به سمتشان آمدند.مرتضي با نگراني مشهودي صورت فرشته را در دستانش گرفت و گفت:خوبي عزيزکم؟
کيان نگاهشان کرد و اين فرشته ديگر مال او نبود.بلند شد لباسش را تکان داد و به سوي ماشيني که تصادف کرده بود رفت.فرشته سرسري گفت:خوبم.
حواسش رفت پي کياني که بي توجه به او از او جدا شد و رفت.بغض در گلويش نشست.صورتش را کنار کشيد و بلند شد.فاطمه گفت:مطمئني خوبي؟ جاييت درد نميکنه؟
فرشته پر بغض سر تکان داد اما نگفت سوزش قلبش از سوزش بازوي خراشيده اش بدتر بود.مانتويش را روي زخم پوشاند که مرتضي گفت:وايسين تا برم ببينم اين ماشينِ چي شد؟ انگار راننده مست بوده.
فاطمه افسوسي خورد و سر تکان داد، مرتضي که رفت، فاطمه با نگراني پرسيد:خوبي؟
-نپرس، خوب نيستم.
-جاييت درد ميکنه؟
فرشته با غم سر تکان داد و گفت:دلم درد ميکنه.تير ميکشه.نگاه کن، ازم گذشت.
فاطمه آهي کشيد و گفت:اينو خودت انتخاب کردي.و گرنه کيان کم جلزو ولز نکرد براي دوباره داشتنت.
-با اين دو سالي که شکنجه ام داد چيکار مي کردم؟
-الان مي خواي چيکار کني؟ الانم اون دو سالو طلب داري اما انگار از وقتي که کيان رفته تو حريص تر شدي.
romangram.com | @romangram_com