#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_51
فاطمه لبخند زد و گفت:بلند گفتم بشنوي.
-آره، تو که راست ميگي.
مرتضي با جديت گفت:جايي که داريم ميريم همه مشغول آتيش بازين.بدون اجازه من يه سانتم جا به جا نميشين.اوضاع نرمال نيست.نمي خوام اتفاقي بيفته.
فرشته و فاطمه زير لب باشه ايي گفتند و مرتضي با احتياط از ميان جمعيتي که بيرون ريخته بودند و ترقه مي انداختند و شادي مي کردند گذشت.جلوي پاتوق که ايستادند، فرشته با ديدن کيان که در کنار چند مرد و دختر دور آتشي بزرگ ايستاده بود نفسش بند آمد و او اين مرد را دوست داشت با تمام بدي هايش و دو سالي که از عمرش گذشت.اما الان نمي توانست خود را جلو بيندازد وقتي کيان فاصله انداخته بود.مرتضي ماشين را جاي مناسبي پارک کرد و گفت:پياده شين.
آن دو پياده شدند و به همراه مرتضي به جمع پيوستند.مرتضي آن دو را به بقيه معرفي کرد، فرشته زير چشمي به کيان نگاه کرد اما کيان بدون نگاه به او با دختر جواني که فرشته او را نمي شناخت گرم صحبت بود و گاهي لبخند مي زد.فرشته با حرص و حسادتي که در مشت هاي گره کرده اش موج مي زد رويش را برگرداند که همايون گفت:چقد وايسادين به آتيش نگاه مي کنين؟ بياين بپرين ديگه.
فرشته بي ميل خود را کنار کشيد و لبه ي سکويي نزديک آب نشست.تمام حواسش به کياني بود که حواسش پي جمع بود و توجهي به او نداشت و قبلا هيچ نمي فهميد که اين بي توجه ها اينقدر درد دارد.گوشيش را از جيب مانتويش بيرون آورد و مشغول آن شد.مرتضي با اخم به سويش آمد و گفت:خونه هم مي تونستي با گوشيت ور بري.
-بايد چيکار کنم؟
-با بچه ها باش.بهت خوش نمي گذره؟
نگاهش رفت پي کياني که سرگرم بود و خودش مات خورده فقط نگاهش مي کرد و اين همان چهارشنبه سوري نبود که دلش مي خواست.مرتضي دستش را کشيد و گفت:بلند شو نيوردمت که بشيني نگاه کني، پاشو يکم جنب و جوش به خرج بده.
فرشته به زور بلند شد و با مرتضي همراه شد.فاطمه با اخم نگاهش کرد و گفت:چه عين پيرزنا نشستي؟
فرشته با ابرو به کيان اشاره کرد و گفت:خورده تو پرم.
-بابا بي خيال دختر، وقتي اون اينقد خونسرده و داره کار خودشو مي کنه تو هم قيافه بگير تا بدونه همچين هم آش دهن سوزي نيست.
مرتضي با لبخند گفت:فاطمه خانوم شما هم؟
-بله آقا، ما اينجوري هستيم.
مرتضي خنديد و به سوي جمع پسرها رفت.فرشته لحظه ايي برگشت اما انگار نگاهش قفل شد در چشمان مغرور کيان و قلبش چيزي شبيه تير کشيدن را تجربه کرد، ولي قبل از اينکه نگاه خودش فراري شد نگاه کيان بود از چشمانش گرفته شد و به آتش دوخته شد.چه نگاه سردي! پشيمان از آن نگاه اخم آلود دست فاطمه را گرفت و با لبخند نه چندان شاد گفت:بريم رو آتيش بپريم؟
فاطمه لبخند زد و گفت:باشه فقط مواظب باش اينا که آتيش درس نکردن جهنم درس کردن از بس چوب و اين چيزا ريختن توش، بلند شد مي ترسم روش بپرم.
براي لجبازي بود يا هيجان فرشته دست فاطمه را محکم گرفت و گفت:بيا تجربه کنيم.
به سوي آتش رفتند که مرتضي گفت:نمي خواد بپرين آتيشش بزرگه بزارين يکم بسوزه بعد!
فرشته با سرتقي گفت:نه مزه اش به الانه، وقتي سوخت چيکارش کنم؟
مرتضي چشم غره ايي رفت و گفت:مي خواي بسوزي؟
فرشته دست فاطمه را به دست مرتضي داد و گفت:بيا مواظب زنت باش منو آوردي که خوش بگذرونم حالا جلومو مي گيري؟
همايون از جمع جدا شد به سويشان آمد و گفت:داداش ترقه بمبيا رو کجا گذاشتي؟
مرتضي سويچ ماشينش را به همايون داد و گفت:زحمتشو بکش صندوق عقبه ماشينه.
هماين خيره خيره به فرشته نگاه کرد و پرسيد:من شما رو جاي نديدم؟
romangram.com | @romangram_com