#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_49
اشک از چشمان فرشته سرازير شد.از بين تمام خواسته هايش امروز اعتراض داشت.بغض سيب شده اش را قورت داد و در دل گفت:
-من اينو نمي خواستم.به خدا نمي خواستم.
مرتضي در آينه نگاهش کرد و گفت:گريه نکن چيزيه که خودت مي خواستي، عذاب وجدان نمي تونه کاريش کنه.
فرشته اشک هايش را پاک کرد و ز چنجره به بيرون نگاه کرد و بي صدا هق زد.فاطمه با نگراني نگاهش کرد و گفت:
-آروم باش دختر، انتخاب خودت بود گريه نداره که!
فرشته با بغض گفت:شما هيچي نمي فهمين.
مرتضي سري از تاسف تکان داد.فاطمه گفت:فرشته امشب پيشت مي مونم.
فرشته با بغض سر تکان داد.فاطمه گوشيش را برداشت و به مادرش زنگ زد و گفت شب را با فرشته مي ماند.مرتضي گفت:
-ببرمتون يه جايي روحيه تون باز بشه؟
فرشته با صداي گرفته اش گفت:نه مي خوام برم خونه، به فکر کردن احتياج دارم.
مرتضي ماشين را روشن کرد و به سوي خانه ي فرشته رفت.اما هنوز خيلي مانده به رسيدنشان گوشيش زنگ خورد.ماشين را کناري زد و آن را جواب داد:الو داداش!
....................
-خوبي؟ چي شده؟
...................
-چرا؟ چطور؟
...................
-تا کي نميري؟
.........................
-تا بعد عيد؟ دير نميشه؟
.....................
-باشه داداش ممنون خبر دادي.
.....................
-قربونت برم، سلام برسون، خداحافظ.
گوشي را که قطع کرد به سوي فرشته که مغموم به بيرون زل زده بود گفت:براش مشکل پيش اومده، تا بعد عيد اينجاس.
romangram.com | @romangram_com