#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_48
کيان با بي حوصلگي گفت:من ميرم، حوصله بازارو ندارم.
مرتضي گفت:عمرا بزارم بري، ما که کاري به اين دو تا نداريم.هر کي سي خودش!
کيان بي ميل گفت:کار دارم داداش.
نگاهي به فاطمه انداخت و گفت:فعلا با اجازتون.
با مرتضي دست داد و فرشته را کاملا ناديده گرفت حتي براي يک خداحافظي کوتاه.از آنها که جدا شد فرشته با حرص و عصبانيت نگاهش
کرد و گفت:يه جو شعور نداشت.هه اسم خودشم گذاشته مرد!
مرتضي تيز نگاهش کرد و گفت:بسه فرشته تو همينو مي خواستي که بهش رسيدي.
اگه خنجر هم فرو مي کردند آنقدر درد نداشت که حرف مرتضي پر درد بود.هنوز دوستش داشت.هنوز عين احمق ها عاشقش بود.نمي توانست
اينقدر کيان بي تفاوت باشد.فاطمه نگاهي به فرشته انداخت و به آرامي گفت:
-تو حتي خودتم نمي دوني چي مي خواي فرشته!
نه نمي دانست و گرنه عذرخواهي کيان را پذيرفته بود و همه چيز حل مي شد.بي حوصله به دنبال آنها کشيده شد.آخر هم با سليقه ي آن
دو مانتوي سفيدرنگي خريد.اما ذهنش آنقدر درگير رفتار سرد کيان بود که اصلا اهميت نداد مانتوي ه خريده را خودش مي پسندد يا نه؟!
سوار ماشين که شدند فاطمه با هيجان پرسيد:مرتضي نگفتي چطور با کيان دوست شدي؟
فرشته سر بلند کرد و آرام گفت:يه توضيح بدهکاري!
مرتضي ماشين را روشن کرد و گفت:نمي شد کيان کنجکاو به رابطه مارو تو خماري گذاشت چون شر مي شد.واسه همين قيد تهديد فرشته
خانومو زدم و رفتم پيشش همه چيزو گفتم.از اونجا به بعد دوست شديم و اومدم گفتم چيکار کنه دلت تو به دست بياره که زد و خودش همه
چيزو خراب کرد و تو هم بدتر داغونش کردي، الانم ديگه...فکر کيان ديگه نباش واسه هميشه رفته.
فرشته هراسان گفت:چي؟
مرتضي سرش را تکان داد و گفت:داره ميره، نمي دونم کجا؟ ولي احتمالا تا يه سالي نباشش!
رنگ از صورت فرشته پريد.قلبش ضربان گرفت.با لکنت گفت:چ..چرا داره...ميره؟
مرتضي با بي رحمي گفت:براي فرار از تو! دنبالش نرو!
فرشته بي حال و با سرگيجه ايي خفيف و صورتي که گر گرفته بود به صندليش تکيه داد، و زير لب زمزمه کرد:
-چيکار کردم؟
فاطمه دستپاچه گفت:چرا جلوشو نمي گيري؟
مرتضي حرکت کرد و گفت:تصميمشو گرفته، حتي اگه خود فرشته هم بره ازش بخواد ديگه نمي مونه.
romangram.com | @romangram_com