#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_47


فاطمه با خجالت گفت:ازدواج ازدواج که نه اما بله!

فرشته نگاهش را به در پاساژ دوخت و يکباره قلبش فرو ريخت.کيان با مرتضي چه کار مي کرد؟

فاطمه با حيرت آرام زمزمه کرد:اينا کي باهم دوست شدن؟

سبحان متعجب به عکس العمل آنها نگاه مي کرد.آن دو که نزديک شدند مرتضي و کيان با حساسيت به سبحان نگاه کردند فاطمه فورا گفت:

-مرتضي جون، ايشون استادمون هستن داشتن رد مي شدن که ديديمشون و گفتيم و يه سلام و احوالپرسي کنيم.

مرتضي با شک به سبحان نگاه کرد و دستش را جلو برد و با سبحان دست داد و گفت:خوشبختم.

فاطمه بار ديگر کامل تر آنها را به هم معرفي کرد اما نوبت کيان که شد کيان سرد دستش را جلو برد و گفت:

-صالحي هستم.

سبحان با دقت نگاهش کرد و نمي دانست چرا حس مي کرد ربطي بين او و فرشته است که حتي بهم نگاه هم نکردند.با او دست داد و اظهار

خوشبختي کرد.اما ديگر نمي توانست با دخترها بماند.بنابراين خداحافظي کرد و از آنها جدا شد.مرتضي به کنايه گفت:

-نگفته بودين استاد به اين جووني و جذابي دارين؟!

فرشته با اخم گفت:ما مسئول استادامون نيستيم، قرارم نيست گزارشگر باشيم.

مرتضي با اخم نگاهش کرد و گفت:در موردش بعدا حرف مي زنيم، منو کيان اومديم بچرخيم گفتم يه سرم به شما بزنم.

فرشته با نيش گفت:نگفته بودي که دوست شدين؟

کيان سرد و با اخم نگاهش کرد اما يه کلمه هم در جواب فرشته حرفي نزد.مرتضي گفت:

-مي خواستين چي بخرين؟

فاطمه گفت:فرشته مي خواست مانتو بخره داشتيم مغازه ها رو نگاه مي کرديم.

مرتضي گفت:بياين يه مغازه سراغ دارم کاراش محشره.

فرشته با تخسي گفت:نمي خواد، غروب شده بايد برگردم.

مرتضي با اخم گفت:بهونه در نيار، عمو شاپور بدونه با مني تا کره ي ماهم بري کاريت نداره.

فرشته به سوي مرتضي خم شد کنار گوشش به آرامي گفت:

-اصلا نمي خوام بيام، در ضمن ما برا اين دوستي غافلگير کننده حرفا باهم داريم.

مرتضي لبخندي زد و گفت:ما خيلي حرف داريم خانوم.

فاطمه گفت:چيکار کنيم


romangram.com | @romangram_com