#پرنسس_مرگ_پارت_61
خیلی رسمی حرف می زد.انگار زیادی چاپلوس تشریف داشت.از این جور افراد اصلا خوشم نمی اومد.
رایان جلو افتاد و من هم پشت سرش راه افتادم.کنجکاوی امونم رو بریده بود.مرگانا چی رو واسه رایان حاضر کرده بود.نمی دونم .شاید چیزی مرتبط با جنگ باشه.
جلوی یه در آهنی بزرگ ایستادیم .مرگانا درو باز کرد :
مرگانا:بفرمایید تو سرورم.
رایان رفت تو و منم طبق معمول مثل جوجه ای که دنبال مادرش می ره دنبالش رفتم.یه سالن بزرگ بود.با این که ظاهر خونه به نظر کوچیک می اومد اما داخلش کلی با بیرونش فرق داشت .ظاهرِ گول زننده ش خیلی عالی کار شده بود.توی سالن حدود 12 صف 23 نفره سیاه پوش منظم ایستاده بودن.مرگانا روبه روشون بالای سکو ایستاد:
سربازان وفادار تاریکی!همه می دونید که ما یک جنگ عظیم در راه داریم و سرنوشت این نبرد به دستان و مهارت تک تک شما وابستست!گروه شما از با تجربه ترین و خبره ترین افراد تشکیل شده که این یه امتیاز برای شماست.پس سعی کنید لیاقت خودتون رو در جنگی که در آینده دارید حفظ کنید. لیاقت بودن در این سپاه رو.قدرت در دستان شماست .قدرتی که تاریکی به شما داده.پس..... زنده باد تاریکی!
همه سرباز ها به دنبال این حرف مرگانا فریاد زدند:زنده باد تاریکی......زنده باد تاریکی.........زنده باد تاریکی...
مرگانا از سکو پایین اومد و دوباره به رایان تعظیم کرد.
رایان:اون کجاست؟
مرگانا لبخند خبیثانه ای زد:همین جا.صف دوم نفر شانزدهم.
romangram.com | @romangram_com