#پرنسس_مرگ_پارت_60
رایان:به خاطر تاثیر دنیای مادیه!
من:تاثیر دنیای مادی؟آخه چرا؟ پس تو چرا این جوری نشدی؟
رایان:تو اولین باره که اومدی اینجا و بدنت به مسافت این بعد عادت نداره . راهی هم که اومدیم خیلی طولانی بود و باعث شد ده برابر بیشتر خسته بشی.
من:که این طور!
رایان:باید یه معجون قوی بهت بدم تا انرژیت دوباره برگرده.
آسانسور طبقه 5 اعلام کرد و به دنبال اون در باز شد و ما خارج شدیم.رایان روبه روی در کرمی رنگ ایستاد . سرشو به طرف چپ و راست چرخوند.انگار می خواست مطمئن شه که کسی اون اطراف نیست.دستشو جلوم گرفت:
رایان:دستمو بگیر.
به حرفش گوش دادم و دستشو که همیشه با دستکش چرم سیاه رنگش می پوشوند گرفتم.شاید یه روز ازش می پرسیدم که این دستکش رو چرا همیشه دستش می کنه!چشماش و بست و منم به تقلید از اون همین کار رو کردم.به اون طرف در منتقل شدیم..پلک هامو از هم باز کردم.این چیزی که می دیدم اونی نبود که تصور کرده بودم.اونجا بیشتر به یه پادگان نظامی شباهت داشت تا خونه.یه مکان سرپوشیده که سرباز های سیاهپوش درش تعلیم می دیدن و من دقیقا می دونستم که اونا کی هستن! در بارشون چیزای زیادی شنیده بودم.هرکدوم از اونا می تونست 50 نفر رو به راحتی توی ده دقیقه از بین ببره.سلاح هایی که استفاده می کردن از جادوی خالص ساخته شده بود و قدرت رو چندبرابر می کرد.چهرشون همیشه پوشیده شده بود و کسی نمی دونست که اونا کی هستن و خیلی چیز های دیگه که باعث می شد من عاشق این گروه بشم.یه زن که احتمالا مرگانا بود جلو اومد و تعظیم کرد:
مرگانا:خوش آمدید سرورم!
رایان:اون آمادست؟
مرگانا:البته!از این طرف بفرمایید!
romangram.com | @romangram_com