#پسران_بد__پارت_66

شايان – احمق بي شعور! چقدر بهت گفتم اينجور جاها نريم، گوش نکردي! حالا شانس اوردي تونستيم فرار کنيم.ببينم، تونستي کسي رو هم ببيني؟

- نه.

شايان – خدا رو شکر... اگه من جاي تو بودم سکته مي کردم،شانس اوردي بدبخت!

بامداد – مطمئني خيالاتي نشدي؟ شايد به خاطر ترس بوده باشه!

- نخير! خيالات نبوده.به خاطر ترسم هم نبوده... اتفاقا اون لحظه حواسم جمع جمع بود.

شايان – اون شب تموم شد و رفت...بي خيال شين.الان من دارم يخ مي زنم،پاشين زودتر بريم تو.

بلند شديم و راه افتاديم سمت ساختمون دانشگاه.حسابي از دست بامداد کفري شده بودم.دوست داشتم بزنم لهش کنم ولي حيف که حال و حوصله شو نداشتم...دوست داشتم اتفاق اونشب برام روشن بشه ولي در عين حال هم مي ترسيدم اين وسط اتفاق بدي بيفته.

وارد ساختمون شديم و کلاس رو پيدا کرديم.وقتي به طبقه ي سوم رسيديم، حامي رو توي سالن ديديم.اونم داشت دنبال کلاس مي گشت.اين دفعه خودش تا ما رو ديد جلو اومد و با همه مون سلام و احوالپرسي کرد.

بامداد – اگه دنبال کلاس مي گردي، شماره ش دويست و هشته... .

حامي – نه، فکر نمي کنم کلاس هامون يکي باشه.من الان کلاس زبان دارم...زبان رو اين ترم برداشتم.

در همين حين چند تا از همکلاسي ها از کنارمون رد شدن و يکي شون گفت که کلاس ما امروز تشکيل نميشه.

شايان – اي بابا...کاش نميومديم.هميشه با اين استاد از اين بساط ها داريم.

- شانس منه ديگه...يه روز هم که ميام، کلاس تشکيل نميشه!

حامي – خب بچه ها،من ديگه بايد برم سر کلاس، فعلا... .

حامي از ما جدا شد و رفت سمت يکي از کلاس ها که دانشجوهاي زيادي توش بودن.چون هوا سرد بود و شايان هم از شدت سرما ديگه دندون هاش به هم مي خوردن، پيشنهاد داد که يه خُرده توي سالن بمونيم تا گرم شيم و چند دقيقه ي ديگه برگرديم.ما هم قبول کرديم و رفتيم سمت شوفاژي که زير پنجره قرار داشت.از پنجره اي که کنارش ايستاده بوديم،حياط دانشگاه کاملا پيدا بود.همه دستامون رو روي شوفاژ گرفته بوديم تا گرم بشن.هيچ کس حرفي نميزد و همه ساکت بوديم.

داشتم به حياط دانشگاه، که دانشجوهاي کمي توش پرسه ميزدن نگاه مي کردم که دوباره با ديدن اون صحنه شوکه شدم.يه حامي ديگه توي محوطه ي دانشگاه مشغول قدم زدن بود.اما حرکاتش خيلي آهسته و کند بود.

دوست نداشتم شايان و بامداد اين صحنه رو از دست بدن و بهم انگ خيالاتي شدن بزنن،براي همين بدون اينکه چشم از حامي بردارم گفتم : بچه ها، اون حامي نيست توي حياط؟!!

هر دو با دقت به حياط دانشگاه نگاه کردن و در يک آن حالت چهره شون کاملا عوض شد.

بامداد – شايد از کلاس بيرون اومده؟!


romangram.com | @romangram_com