#پسران_بد__پارت_67

شايان – بهتره مطمئن شيم.

با اين جمله ي شايان بدون معطلي رفتيم سمت کلاسي که حامي واردش شده بود.خوشبختانه در کلاس باز بود.وقتي با دقت به کلاس نگاه کرديم ديديم حامي توي کلاس نشسته.تعجب و البته ترس تمام وجودمونو گرفته بود.بدون اينکه اجازه بديم حامي متوجه حضورمون بشه کنار رفتيم و دوباره برگشتيم سمت پنجره...اما اين بار حامي رو توي حياط نديديم.

با اينکه ترسيده بودم اما خوشحال بودم که شايان و بامداد شاهد اين ماجرا بودن.

- ديدين؟! حالا هي بگين من بيماريِ رواني گرفتم! بفرما...

بامداد – من که گيج شدم! بياين فعلا از اينجا بريم،کم کم حالم داره بد ميشه.

فورا از دانشگاه زديم بيرون و توي جاده ي اصلي پياده به راه افتاديم.

شايان – نکنه اين تمرين ها باعث شده اينجوري بشيم؟! شايد هم داريم موفق ميشيم؟

- اما شايد واقعا علتش حامي باشه! مگه نگفتين خودش توي اين کارهاست؟

بامداد – آره، ولي توي هيچ کدوم از کتاب هاي ما ننوشته که مديوم ها مي تونن توي يه زمان، دو جا باشن؟! مگه موقع خواب... .

شايان – راست ميگه، حامي که خواب نبود.چطور ممکنه توي بيداري روحش رو از بدنش جدا کرده باشه؟

- نمي دونم! شايد هم تو راست ميگي و مشکل از ماست... .

بامداد – هر چي که هست، به نظر من بهتره يه مدت تمرين ها رو کنار بذاريم.من يکي که احتمال چنين اتفاقايي رو نمي دادم...اگه توي تنهايي همچين اتفاقي برامون بيفته چي؟

حق با بامداد بود.چون اين صحنه رو در حضور همديگه ديديم، کمتر ترسيديم اما اگه تو زمان تنهايي چنين اتفاقي بيفته حتما سکته مي کنيم.اين شد که همونجا به همديگه قول داديم که تا چند وقت تمرين ها رو کنار بذاريم.

به خاطر اتفاقاي اخير حوصله ي هيچي رو نداشتم براي همين هم خونه ي شايان نرفتم. با بچه ها خدافظي کردم و راهي خونه شدم.خيابون ها شلوغ بودن و با بدبختي ميشد يه تاکسي گير اورد.يه کم توي ايستگاه تاکسي منتظر موندم و وقتي ديدم از تاکسي خبري نيست،تصميم گرفتم پياده برگردم.از جلوي بيمارستان گذشتم و وارد خيابون درختيِ مجاور شدم.هوا گرگ و ميش بود.حوصله نداشتم تند راه برم.دستم توي جيب کاپشنم بود و آهسته راه مي رفتم.براي اينکه از فکر اتفاقات اخير بيرون بيام،سعي کردم حواس خودم رو پرت کنم. يه لحظه ياد طرحي که قرار بود از خودم بکشم افتادم.هر چي فکر مي کردم چيزي به ذهنم خطور نمي کرد.فکرم کاملا درگير اين موضوع بود که ناگهان يه نفر جلوم وايساد.فقط يه لحظه طول کشيد اما اون فرد به قدري واقعي بود که متوجه نشدم مثل ما از گوشت و پوست نيست و يه دفه غيبش زد!

از اين موضوع به شدت يکه خوردم و هول برم داشت.جوري بهم شوک وارد شده بود جوري که به وضوح حس مي کردم فشارم افتاده.براي يه لحظه سرگيجه گرفتم و از راه رفتن دست کشيدم.کنار يه درخت ايستادم و با دست بهش تکيه دادم.با صداي بوق ماشيني به خودم اومدم و سرمو بالا اوردم.يه ماشين کنارم وايساد.تاکسي نبود ولي ديگه برام اهميتي نداشت و سوار شدم.





روي صندلي جلوي ماشين نشستم و فقط به چيزي که ديده بودم فکر مي کردم.راننده هم همش غُر ميزد و اصلا متوجه نبود که من به حرفاش گوش نميدم.انگار خيلي دلش از دست اين شهر پُر بود! فقط اينو فهميدم که وقتي بيکارِ مسافرکشي مي کنه.منو تا سر خيابون رسوند و مجبور شدم بقيه ي راه رو پياده برم.

قبل از اينکه به خونه برسم موبايلمو دراوردم و به شايان زنگ زدم.هر چي رو که ديده بودم براش تعريف کردم.


romangram.com | @romangram_com