#پسران_بد__پارت_65
- حالا فهميدي اصلا آدم شناس نيستي؟!
شيرين – منظور؟!
- نگو که نفهميدي اون شب بامداد و شايان با من اومده بودن!
شيرين – خب که چي؟ اصلا به من چه؟!
- خواستم يادآوري کنم...خب ديگه، من رفتم.به مامان هم سلام برسون.
از خونه بيرون اومدم و طولي نکشيد که خودمو به دانشگاه رسوندم.به خاطر سردي هوا محوطه ي دانشگاه خيلي خلوت بود.اما شايان و بامداد طبق عادت هميشگي روي يکي از نيمکت هاي حياط نشسته بودن.تا ديدمشون، به طرفشون راه افتادم.
بامداد – سلام، کجايي تو دو روزه؟!
- مامانم نمي ذاشت بيام بيرون.گير داده بود.
شايان – دستش درد نکنه! دو روز از شر تو خلاص بودم.
- بچه ها من کم کم دارم نگران ميشم، فک کنم يه گندي زديم.
بامداد – براي چي؟
- مگه نديدي؟! پريشب همين که رفتم سمت اون نور روي کوه، غيب شد!
بامداد – غيب شد؟! ولي من تا آخرين لحظه اي که اونجا بوديم داشتم مي ديدمش!
شايان – منم همينطور، وقتي تو رفتي سمتش و برگشتي ، تمام مدت نور پيدا بود.
- شوخي مي کنيد!!! همين که من بهش نزديک شدم کوچيک شد و غيب شد، چطور شما نديدين؟
شايان و بامداد کاملا گيج شده بودن...اما وضعيت من از اونا بدتر بود! شک ندارم که نور ناپديد شد... .
- اصلا نور رو بي خيال...اونشب روي کوه يه نفر پاي منو محکم گرفت و کشيد...جوري بود که تماس دستشو حس کردم.اصلا براي همين صداتون کردم،نگين که صدام هم نشنيدين!
بامداد – صداتو شنيديم...ولي چرا همونجا نگفتي همچين اتفاقي افتاده؟
- اون لحظه نمي تونستم حرف بزنم.هنگ کرده بودم... .
romangram.com | @romangram_com