#پسران_بد__پارت_64

بابا از جلوي در کنار رفت و من و بامداد وارد راهرو شديم.سعي کردم تا اونجا که ممکنه درست راه برم. اين وسط بامداد هم هي بيخ گوش من "ياالله" مي گفت و کاملا رو اعصابم بود.خوشبختانه کسي توي هال نبود و ما هم بدون اينکه ديده بشيم رفتيم توي اتاق.تازه تونستم وضعيت زانوهام رو ببينم.شلوارم خوني شده بود و چسبيده بود به زانوم.

بامداد – داروين، يه سنگ رفته توي زانوت... .

- مي توني بِکَني ش؟

بامداد – نمي دونم...سعي مي کنم.

- شرمنده، خيلي دوست دارم خودم بِکنمش ولي چندشم ميشه.

بامداد – اشکال نداره.

بامداد يه لحظه به صورت من نگاه کرد.همين لحظه مامان وارد ِ اتاق شد و بامداد دستشو گذاشت روي گونه ي من.

مامان تا منو ديد شروع کرد به پرس و جو و گريه و زاري جوري که همه رو کشوند به اتاق من.بامداد مختصر و مفيد جواب مامانم رو داد و آروم بهم گفت : روي صورتت جاي پنج تا انگشت مونده!

براي اينکه زياد تابلو نشه خودم دستمو گذاشتم روي گونه م.چون اگه بقيه اينو مي ديدن فکر مي کردن که دعوا کردم...اونوقت ديگه بيا و درستش کن!

بامداد چند دقيقه اي بيشتر نموند و زود رفت.از بودن تو خونه ي ما معذب بود.مامان هم زخم زانوهام رو با اينکه چندان عميق و کاري نبودن، بست.مشکل زخم ها فقط اين بود که سنگ ريزه توش گير کرده بود...همين.

مسئله ي اصلي اتفاقي بود که روي کوه افتاد...اين زمين خوردنم هم شد بدبختي چون ديگه وقت نکردم از بچه ها چيزي بپرسم، هر چند اون لحظه به کلي هنگ کرده بودم... .همش مي ترسيدم اون کسي که روي کوه بود تعقيب مون کرده باشه! کاش به حرف شايان گوش کرده بودم و اونجا نمي رفتيم... .فقط شانس اوردم اين وسط بابا بهم پيله نکرد، خدا خيرش بده... .





دو روز بود که مامان نمي ذاشت از خونه بيرون برم.حتي نتونستم به کلاس هاي دانشگاه برسم.حالا نمي دونم حکمت اين کار چي بود؟! ...اما شديدا داشت مي رفت رو اعصابم.دوست داشتم زودتر بچه ها رو ببينم و اتفاقات اونشب رو براشون تعريف کنم.

ساعت چهار بعد از ظهر کلاس شروع ميشد.براي اينکه به کلاس برسم سريع لباس پوشيدم و آماده ي رفتن شدم.توي راهرو داشتم کفش مي پوشيدم که شيرين اومد.

شيرين – کجا ؟!!

- به تو مربوط نيست.

شيرين – الان مامانو صدا مي کنم. (و با صداي بلند گفت شروع کرد به صدا زدن مامان)

سعي کردم به اداهاش توجهي نکنم.


romangram.com | @romangram_com