#پسران_بد__پارت_143

بامداد – اگه اومد اين طرف حتما به من بگو!

- مطمئن باش... .

چند لحظه بعد پيرزن از خوندن دعا دست کشيد و ديگه از اون مرد هم خبري نبود.همين لحظه بود که چهار تا کلاف نخ از هوا افتاد.کلاف ها جوري گره خورده بودن که باز کردنشون ممکن نبود.گفت که اونا رو جمع کنم و بهش بدم.يکي از کلاف ها رو به خودم داد و گفت : اين رو هميشه پيش خودت نگه دار.

توي اون سه تاي ديگه کاغذهاي کوچيکي گذاشت و گفت : يکي شون رو توي حياط خونه تون بسوزون، يکيش رو توي اتاق خودت ، رو به قبله با ميخ آويزون کن و آخري رو هم يه گوشه از حياط خونه تون دفن کن.

يه تيکه کاغذ هم بهم داد و گفت که پيش خودم نگهش دارم.

- اگه اين کارا رو انجام بدم همه چي درست ميشه؟!

خير النساء – درست ميشه ولي بايد از خونه تون هم بري.اگه توي اون خونه بموني اينا عمل نمي کنن.

- ممنون، پس وقتي مطمئن شدم که اينا درست کار مي کنن بقيه ي پول تونو ميارم.

خير النساء – نمي خواد دوباره تا اينجا بياي...بده به حامي برام مياره.

- چشم.

ديگه اونجا کاري نداشتيم و خيلي زود به همراه حامي از اون خونه بيرون اومديم.

شايان – من فکر مي کردم مادربزرگ واقعيت!

حامي – نه ، من از مادربزرگ واقعيم متنفرم.اتفاقا اونم از من بدش مياد.

- به نظرتون روي اين کاغذ چي نوشته؟!

بامداد – خب بخونش.فکر نمي کنم اثرش بپره !

حامي – آره ، اگه خيلي کنجکاوي بخونش... .

چون هوا کاملا تاريک بود موبايلمو در اوردمو نورشو روي کاغذ انداختم تا بتونم درست بخونمش.

- يه متن عربيه...شبيه به دعا، نوشته " بسم الله الرّحمن الرّحيم بسم الله و بالله و اِلَي الله و کَما شاءَ الله و أُعيذ بِعِزَّة الله و جَبَروت الله و قُدرة الله و ملکوت الله هذا الکتابُ من الله شفاء لِداروين بن ايمان عبدِک و ابن اَمنِکَ.عبدي الله صلّي الله علي محمد و الِهِ.

شايان – اسم باباتو از کجا مي دونست؟!!


romangram.com | @romangram_com