#پسران_بد__پارت_142
شايان - تو نگران چي هستي؟ اگرم قرار باشه کسي بميره اون داروين نه تو.
بامداد – منم نگفتم نگران خودمم!
- بسه ديگه ، بي خيال.من که آب از سرم گذشته.شما هم اگه ديدين ممکنه براتون اتفاقي بيفته فورا فرار کنيد.
چند لحظه بعد حامي برگشت و ازمون خواست وارد خونه بشيم.خونه ي مادربزرگ حامي راهرويي تنگ و دراز داشت که آدم توش احساس خفگي مي کرد.توي راهرو دو سه تا در بود.ما جلوتر رفتيم و وارد اتاق انتهاي راهرو شديم...جالب اينجا بود که اتاق هيچ پنجره اي نداشت! ظاهر اتاق مثل بيشتر خونه هاي روستايي خيلي ساده بود.مادربزرگ حامي هم توي اتاق منتظر ما بود.بعد از سلام و عليک ما سه تا کنار هم نشستيم و حامي هم رو به روي ما با فاصله ي کمي از مادربزرگش نشست.
حامي – بچه ها ايشون ،بانو خيرالنساء هستن.مادربزرگ واقعي م نيست ولي از مادربزرگ خودم هم برام عزيزتره.
همين لحظه بود که اون پيرزن عصاش رو محکم زد روي شونه ي حامي و گفت : دفعه ي قبل که به حرفاي اين گوش کردم چهار روز مريض شدم.
حامي – ببخشيد، من که نمي دونستم اونجوري ميشه.گذشته ها گذشته...الان دوستام اومدن اينجا که بهشون کمک کني مشکل شون حل شه.
خير النساء – همه شون مشکل دارن؟!
حامي – نه فقط داروين ( و به من اشاره کرد)
خير النساء – اشکالي نداره ، هفتاد هزار تومن مي گيرم مشکلشو حل مي کنم.
شايان – هفتاد هزار تومن؟!!! اونوقت اگه موفق نشدين چي؟!
خير النساء – اين پول زيادي نيست...ولي شما مي تونيد نصفش رو الان بدين و نصفش هم بعد اينکه مطمئن شدين مشکل دوستتون برطرف شده.
به ناچار قبول کرديم و همگي دست به جيب شديم.من که کلهم ده تومن بيشتر نداشتم.نگران ِ اين بودم که شايان و بامداد هم پولي نداشته باشن که خدا رو شکر وضع اونا از من بهتر بود و با بدبختي سي و پنج تومن جور کرديم و به پيرزن داديم.
خيرالنساء به حامي اشاره کرد تا کنار ما بشينه و گفت : من دو تا جن در اختيار دارم که برام خبر ميارن.مشکل تو رو هم مي دونم.فقط بايد ازشون بپرسم دواي دردت چيه.من دعا مي خونم و تو هر چي ديدي به من بگو.
بعد شروع کرد به دعا خوندن و من با ترس و لرز منتظر بودم تا چيزي ببينم.همه ساکت بوديم و حواس مون به اطراف بود. فضاي اتاق خيلي بسته بود اين ترس مون رو دو چندان مي کرد.با اين حال حامي از همه ريلکس تر بود،البته تعجبي هم نداشت...
چند لحظه بعد ديدم که يه نفر گوشه ي اتاق ظاهر شد اما انگار نقاب به صورتش داشت...قد و قامتش تقريبا مثل خودم بود...
- يه مرد نقاب دار گوشه ي اتاق وايساده.
خير النساء توجهي نکرد و همچنان به خوندن ادامه داد.من از ترس خودمو به شايان و بامداد چسبونده بودم.بامداد آروم پرسيد : يارو چي ميگه؟!
- فعلا که هيچي، فقط همونجا وايساده.
romangram.com | @romangram_com