#پسران_بد__پارت_144

حامي – خب مي دونيد ...مادربزرگم يه حرفه ايه! ولي متاسفانه هر بار که از اين کارا مي کنه جن ها کتکش مي زنن.

بامداد – پس پول براش مهم تر از کتک نخوردنه!

حامي – آره تقريبا...به هر حال بايد از يه جايي نون دربياره ديگه.

شايان – همين الان يه صدايي شنيدم!

حامي – صداي شغال بود، ولي نگران نباش.من زياد اينجا ميام...هيچوقت بهم حمله نکردن.

بامداد – شايد از تو خوششون نمياد.

حامي – اينجوري که بدتر تحريک ميشن منو بخورن!

بامداد – اينم حرفيه! حالا که تو زياد اينجا مياي لطفا جلوتر از ما حرکت کن.

شايان – فکر خوبيه، اينجوري احتمال زمين خوردن مون هم کمترِ.

حامي – باشه، پس من جلوتر ميرم...شما هم حواس تون به من باشه.

حامي چند قدم جلوتر از ما راه مي رفت.دوست داشتم باهاش حرف بزنم براي همين خودمو بهش رسوندم و گفتم : تو هم مي تونستي اين دعا رو بهم بدي؟

حامي – نه... .فک کنم بايد به فکر يه خونه ي جديد باشي.

- تو فکرش هستم ولي مطمئنم بي فايده ست چون پولي ندارم.

حامي – پيدا مي کني، اميدوار باش.راستي يادته توي دانشگاه بهم گفتي از وقتي منو ديدي مشکلاتت شروع شدن؟!

- آره...فکر کنم اشتباه کردم، ببخشيد.

حامي – منظورم اين نبود که عذرخواهي کني.خواستم اينو بهت بگم که مشکلاتت به خاطر اون صفحه بود...پيداش کن و آتيشش بزن.

- باشه، ولي اون صفحه دست بامداد هم بوده، پس چرا واسش اتفاقي نيفتاد؟!

حامي – چجوري بگم...ببين مثلا وقتي جسم ضعيف ميشه ميکروب ها راحت مي تونن آدمو مريض کنن.چون تو از نظر روحي ضعيف تر بودي، بنا به دلايلي اون شياطين فقط به تو حمله کردن... .

- من و تو يه کم شبيه هم ايم، جفت مون با باباهامون قهريم.البته من و بابام چند روز پيش با هم آشتي کرديم ولي به دو روز هم نکشيد.


romangram.com | @romangram_com