#پارک_پارت_93


- بچه ها اونجارو.

به سمتی که فاطمه اشاره کرده بود برگشتیم که دیدیم فرشته های مرگمون اونجا وایسادن.یه پسره هست اسمش پیمانه.یه پسر مضخرف و وِلیه که نگو.با اکیپشون وایساده بودن.دِلی گفت:

- وااااااااای خدا.روز اولی هم دست بردار نیستن؟

شادی – اه کی حوصلشونو داره؟

فاطمه – بیخی باو.بیاین بریم.کاریش نمیشه کرد.

سر به زیــــــر (جون خودمون) راه افتادیم که از بغل دستشون رد شیم که شروع کردن:

آرشام – به به اراذل مدرسه…اوی خزو…شپش.

عاغا تا گفت شپش،دوستاش پوکیدن از خنده.حالا منو میگی؟مرده بودم،داشتم خفه میشدم،میخواستم نخندم،نمیشد.یهو ماشین ارشیا رو دیدم که داشت میومد سمتمون.همون موقع شادی و دِلی و فاطی ازم خدافظی کردن و رفتن که ارشیا رسید بهم و ندیدنش.شیشه ی ماشینشو داد پایین و گفت:

- به به سلام آرتی خانوم.چه خبرا؟

- بــــه سلام پرشیا.سلامتی.تو اینجا چیکار میکنی؟

- هیچی همین دور و برا بودم که گفتم بیام دنبالت.

- زحمت کشیدی.خودم میرفتم.

- نه بابا چه زحمتی.بیا بالا.

جلوی چشمای متعجب پیمان و دار و دستش،رفتم روی صندلی جلو نشستم و ارشیا هم راه افتاد.

ارشیا – خب چه خبرا از مدرسه؟

من – سلامتی.از اولش فک زدیم تا آخرش.

خندید و گفت:

- پس خوب بود؟

- آره اگه این علافای محل نبودن.

romangram.com | @romangram_com