#پارک_پارت_88


- چرا نمیخوری؟بخور خب.

- تو بخور.من زیاد دوست ندارم.

- اِ دلت میاد نخوری؟سیب زمینی به این خوشمزگی.

دو تاشو زدم سر چنگال و بردم سمت دهنش.یخورده نگام کرد و اومد چنگالو ازم بگیره که نذاشتم و گفتم:

- نه.دهنتو وا کن.

خندید و دهنشو باز کرد و منم سیب زمینیو گذاشتم دهنش.اومدم خودمم بخورم که متوجه شدم شادی که بغل دستمه هرهر داره میخنده.جوری که فقط خودمون بشنویم،گفتم:

- چته؟

با خنده گفت:

- خدایی شبیه این زوجای خوشبخت شدین.

و دوباره زد زیر خنده.آرتا که ما رو دید،گفت:

- به چی میخندین؟بگین تا ما هم بخندیم.

اومدم بگم هیچی که شادی ماجرا رو براشون تعریف کرد.همشون خندیدن حتی ارشیا.بهش گفتم:

- تو چرا میخندی؟مثل اینکه خوشت اومده ها.

با خنده گفت:

- آره،چرا بدم بیاد؟

بچه ها هم دوباره زدم زیر خنده.وایسا دارم برات.همون موقع شاممونو آوردن و ماهم شروع کردیم به خوردن.تو فکر اذیت کردن ارشیا بودم که یهو یه فکری به ذهنم رسید.جوری که کسی نفهمه،یکم نمک ریختم توی دستم و یه لیوان برداشتم و آوردم پایین و نمکو ریختم توش.نوشابه هم برداشتم و ریختم توی لیوان که حسابی کف کرد.حالا باید یه کاری کنم تا ارشیا سرفه کنه.

داشتم پیتزا میخوردم و به این فکر میکردم که چجوری به سرفه بندازمش که با دهن پر گفت:

- آرتی اون آویشنو میدی؟

آها،گرفتم.آویشن رو برداشتم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com