#پارک_پارت_87
شادی – سه تا سیب زمینی.
آرتا – باشه.
آرتا رفت سفارش داد و اومد پیشمون نشست.
دِلی – وای بچه ها خوش گذشتا.
شادی – آره.فردا با انرژی مضاعف میریم مدرسه.
من – آخ گفتی مدرسه باز یادش افتادم.
ارشیا – چرا؟مدرسه خوبه که.انقدر دلم برا مدرسه تنگ شده.
دِلی – مگه دانشگاه نمیری؟
ارشیا – چرا.ولی مدرسه یه حال و هوای دیگه داره.
شایان – آره راست میگه.موافقم باهات.من و آرتا هم که از فردا باید بریم دانشگاه.
آرتا – آره.هنوز نرفته دلم واسه مدرسه تنگ شده.
داشتیم حرف میزدیم که سیب زمینی و نوشابمونو آوردن.وای آخ جون سیب زمینی.با یه ذوقی زل زده بودم بهش که یهو یه دستی اونو آورد گذاشت جلومو گفت:
- من و تو با هم میخوریم.
دیدم ارشیائه.
من – باشه.سس هم بده.
سه تا سس داد بهم و منم سیب زمینو سس مالی کردم.به به چه شود.با ولع شروع کردم به خوردن که دیدم ارشیا دوتا دونه خورد و دیگه نخورد.
با تعجب گفتم:
- ارشیا.
- بله؟
romangram.com | @romangram_com