#پارک_پارت_103


اینقدر خوابم میومد که حرفای مامانو یکی در میون میشنیدم.با این حال گفتم:

- نه برو.خدافظ.

- خدافظ.

تا مامان رفت،به ثانیه نکشید که دوباره خوابم برد…چشمامو کم کم باز کردم که دیدم شب شده.مگه چقدر خوابیدم؟موبایلمو روشن کردم دیدم ساعت هشته.یـــا بسم اللــه…چقدر خسته بودم خودم نمیدونستما.یکم چشمامو مالیدم و با چشمای بسته رفتم طرف دستشویی.بعد از انجام عملیات مربوطه و شستن دست و صورتم،موهامو مرتب کردم و رفتم سمت آشپزخونه که یکی گفت:

- علیک سلام.

منم که حال حرف زدن نداشتم سرمو تکون دادم که دوتا صدا با هم زدن زیر خنده.یــا خدا.از کی تا حالا آرتا شده دوتا؟یهو خواب از سرم پرید و جفت پا پریدم تو سالن که دیدم ارشیا و آرتا دارن میخندن.گفتم:

- زهر هلاهل…حناق 12 ساعته…چتونه؟

آرتا وسط خنده هاش گفت:

- وای…وای…به جون…خودم…خیلی…باحال بود.قیافشو نیگا.

بعدم دوباره زد زیر خنده.ایشی گفتم و رفتم توی آشپزخونه تا یه چیزی بخورم.گفتم:

- شماها چیزی میخورین؟

آرتا – دوتا نسکافه بی زحمت.

نگاه خداوکیلی.انگار کلفتشم.پسره ی بوق…سه تا نسکافه درست کردم و رفتم توی سالن.یکیشو گذاشتم جلوی ارشیا،یکیشم جلوی آرتا و یکیشم واسه خودم.یهو به ارشیا گفتم:

- راستی سلام.

تک خنده ای زد و گفت:

- یه دفعه سلام کردم.

نیشخندی زدم و گفتم:

- منم جواب دادم.

- بله اونم چه جوابی.ته خنده.

romangram.com | @romangram_com