#پارک_پارت_102
مامان – زنگ زدم به بابات گفتم واسه اصفهان بلیط بخره،امروز عصر میریم،پس فردا هم بر میگردیم.
من – خب چیزاتونو جمع کردی؟
مامان – آره صبح جمع کردم.
آرتا – حال شوهرش چطوره؟
مامان – خوبه.چون کمربند بسته بود،زیاد صدمه ندیده.
من – خدا رو شکر.پس وقتی رفتین از طرف ما هم بهش تسلیت بگو.
مامان – باشه.پاشین برین لباساتونو عوض کنین،ناهارتون رو گازه،گرمش کنین بخورین.
مامانو بوسیدم و گفتم:
- باشه.تو هم زیاد به خودت فشار نیار.
بعد از تعویض لباسام،دستمو شستم و رفتم توی آشپزخونه.غذا رو گرم کردم و کشیدم که آرتا هم اومد.
ناهار رو که خوردیم،من رفتم یخورده بخوابم که آرتا اومد توی اتاقم و گفت:
- میگما آرتی.
- بله؟
- امروز عصر قرار بود ارشیا بیاد خونمون،وقتی اومد بهش بگم شبو هم بمونه؟تو مشکلی نداری؟
- نه بگو بیاد.چه مشکلی؟
- اوکی.
آرتا رفت و منم خوابیدم…تازه چشمام گرم شده بود و داشتم خواب میدیدم که یکی صدام کرد.تو عالم خواب و بیداری،جوری که خوابم نپره گفتم:
- هوم؟
- آرتی ما داریم میریم مامان.دیگه سفارش نکنما.مواظب همه چی باش.شام و ناهار واسه امشب و فرداتون درست کردم گذاشتم توی یخچال.دیگه کاری نداری؟
romangram.com | @romangram_com