#پرستار_دوست_داشتنی_پارت_97


اما غرورم بهم اجازه نداد ک برگردم..‏

اميدم ب پويا عصباني بود ک شايد بياد دنبالم..‏



از ترس چند دقيقه اونجا وايسادم ولي نيومد..‏

يعني انقدر عصبيه ک به تنها اومدن من بيرون اونم اين موقع شب اهميت نداد..‏

هرچند تقصير خودمه..عين بچه ها قهرکردمو اومدم بيرون..‏

اما بيشتر قصدم براي خريدن قابي شبيه ب قبلي براي اون نقاشيه..همين امشب ميخرم تا زير منت و حرفاش نمونم..‏

هواي ابري هرچند دقيقه يکبار روشن ميشد و نشون از زدن رعدوبرق بي صدا ميداد..‏

شالمو محکمتر دور سرم پيچوندم تا سرما ب گردنم نخوره..‏

انقدر باعجله لباس پوشيدم ک

نتونستم ي مانتو زخيمتر بپوشم..‏

دستام ک داشت سرد ميشد تو جيب مانتوم گزاشتم وتازه فهميدم ک حتي موبايلمو هم نياوردم..‏

نفسمو بيرون دادم..بدشانسي پشت بدشانسي..‏

عجيبه ک هواي پاييز يهو انقدر سرد شد..پاتند کردم و بسمت جاده اصلي رفتم..‏

طبق حدسم ساعت نزديک نه بود..و بغير پاساژ مغازه ها تک وتوک باز بودند..‏

خيابانو زياد خلوت نبود..بودند ک جوونا قدم ميزدند..بعضي هاشونم زرنگ بودن چتر داشتند..‏

بسمت پاساژي رفتم ک ميدونستم ي مغازه تابلوفروشي بزرگ داره..خود اون قاب ک نه ولي شبيه اونرو ميتونستم اونجا پيدا کنم..‏

اميدوارم ک باز باشه..‏

‏******‏

انگشتامو ک بينش دسته نايلکسي ک توش قاب بود فشردم بلکه گرم شه..‏

romangram.com | @romangram_com