#نقطه_سر_خط_پارت_25

طی مدتی که امیر در حالِ تعویض لباس بود برای وقت گذرونی گشتی توی بوتیک زدم. بر خلافِ خیلی از بوتیکایی که فقط برای مردونه یا زنونه بود اینجا لباسای زنونه و مردونه رو می فروختن.

-- بریم خانومی؟

- حساب کردی؟

-- آره ... و با نگاهی کنجکاو پرسید: چیزی نظرتو نگرفت؟

نگامو از مانکنا که با ژستای مختلف تو دستو پا بودن گرفتمو با چند قدم خودمو بهش رسوندم: نه بریم.

...

پارکینگ نیمه تاریک و شیشه های دودیِ ماشین، باعث شد از این همه تاریکی که روی اعصابه چراغ داخل ماشینو بزنم، مشماهای خرید رو روی صندلی پشتی گذاشتم و همینکه برگشتم تا صاف روی صندلی بشینم نگام به جعبه ی چوبی کوچیک توی دستش ثابت شد. گردنبندی که طرحِ گلِ 5 پر بود رو به همراهِ زنجیر ظریفی از جعبه بیرون کشید.

-- نمی دونم جواب آخرت چیه؟ هرچند که جوابِ قلبت رو می دونم و این برای من اصلی ترین جوابه. اجازه می دی؟

از رو لبخندی که بی اراده روی لبام نشسته بود خودش همه چیزو فهمید و بی حرف و مقنعه امو بالا زود حینی که قفل گردنبد رو که می بست گفت: موهاتو فر کردی؟

با صدایی که توش خنده موج می زد گفتم: نه

-موهای جلوت که صافه. نکنه اتو می زنی؟

اینبار بلند خندیدمو گفتم: نه . پایینش یکم فر داره.

- موهات بذار بلند بمونه، کوتاشون نکن

از لمسِ نرمی و گرمی لباش پشت گردنم، لبخند روی لبام ماسید و تهِ دلم یکباره خالی شد.

تو همون حالت چراغِ ماشینشو خاموش کرد و زیر گوشم زمزمه وار گفت: جوابت هر چی که باشه تا آخرین روزی که با توام می خوام این گردنبند گردنت باشه.

آخرین روز... درست عین طوفانی بود که با تصورش همه وجودمو، رو به نابودی می دیدم. خدایا من حتی توانِ اینو ندارم که به آخرین روز فکر کنم. بن بست از این بزرگتر هم داری؟


romangram.com | @romangram_com