#نگهبان_آتش_پارت_87

ترسیده به سمت صدا چرخیدم و با دیدن مرد سیاه پوشی دستم رو روی قلبم گذاشتم..

-شرمنده ترسوندمتون..

باز مثل اون شب اول ورودم و اون دعوا، از ترس کلمات فارسی رو فراموش کردم انگار هرگز یاد نگرفته بودم دستش که رو بازوم نشست پسش زدم:

-م من شرمندم

آروم شده بودم..

-من خوبم

نفسی از سر آسودگی کشید:

-بازهم ببخشید..

دستی به شالم کشیدم:

-اصلا مهم نیست.. از سر راهم بروکنار

و خواستم از کنارش رد شم که مانع شد..

-صبر کنید..

ابرو بالا انداختم:

-چی؟

-من شرمندم اما..

به میان حرفش پریدم:

-اما چی؟ حق بیرون رفتن ندارم؟

شرمنده سربه زیر انداخت.. ثانیه به ثانیه واقعیت بی رحم تر میشد.. من تا کی می تونستم خودم رو به نفهمی بزنم؟ خدایا بهم کمک کن..

-نه متاسفانه لطفا برگردید داخل..


romangram.com | @romangram_com