#نگهبان_آتش_پارت_86
-میشه برام قهوه درست کنی؟
باخوشحالی لبخند زد:
-چشم رو سر میذارم..
چیزی نگفتم و وارد اتاقم شدم.. آه کشیدم.. اون واقعا منو دوست نداشت.. چون هیچ وقت نبودم.. چون بی اجازه اومده بودم.. نزدیک پنجره ایستادم.. هوا ابری بود مثل هوای دل من، پرده رو کامل کنار زدم.. از این جا میشد نیمی از محوطه جلوی عمارت رو دید..
بشیر تو باغ نبود.. درخت ها همه به خواب رفته بودن.. به خودم اومدم.. من تا این سن آزاد بودم و حتی مثل پرنسس باهام رفتار میکردن..
هرگز نمیذارم فکر کنه من زندانیشم.. خودم رو به کمد لباس هام رسوندم در کشوییش رو باز کردم آه از نهادم بلندشد.. من هیچ لباس مناسبی نداشتم چطور باید می رفتم بیرون؟ تماما چیزهایی بود که از نروژ آورده بودم.. جز یکی..
اون هم همون که شب اول ورودم به ایران پوشیدم.. اینبار لازمه حتما خرید کنم .. جلوی آینه مانتو سفید شال و شلوار آبی آسمونی پوشیدم.. پالتو خزدار سورمه ای تن کردم پوتین و کیف مشکیم رو پوشیدم با برداشتن گوشیم از اتاق خارج شدم.. شکوه رو دیدم که باسینی قهوه به سمتم اومد من رو که حاضر دید گفت:
-واقعا میخواید برید؟
لبخند زدم و فنجون رو برداشتم
-آره.. میرم.. اینجا خونه ی منم هست درسته؟ پس من زندانی نیستم..
-ولی آخه...
نزدیک در ورودی مکث کردم
-بخاطر قهوه ممنون.. من دوست دارم در آرامش قهوه بخورم.. فنجون رو توی نگهبانی میذارم
نارضایتی از نگاهش میبارید
-چشم خانومم..
در و باز کردم وارد حیاط شدم باد سرد که به صورتم برخورد کرد فنجون رو به بینیم نزدیک کردم بو و گرماش حس خوبی داشت .. کمی ازش خوردم.. عالی بود.. دیدن گل ها حس نقاشی کشیدن رو در من زنده میکرد.. وقتی به در اصلی رسیدم قهوم تموم شده بود..
یه لحظه به خودم گفتم من که ماشین ندارم اون ماشین هم که مال اون بود.. از یادآوری اون شب و ورود غریبانه ای که داشتم وجودم پر از درد و زهر شد.. چه استقبال گرمی.. من به محض رسینم به زنگ زده بودم.. همون لحظه هم حس کردم ابدا خوشحال نشد اما من به حساب شوکه شدنش گذاشتم.. به هر حال سال های زیادی رو با هم زندگی نکررده بودیم.. بهش حق می دادم اما دلم.. واقعا این رو نمی فهمید.. رانندش برام ماشین آورده بود و حتی حاضر نشد من رو تا عمارت برسونه.. با یه نقشه و کروکی و یه برنامه ی مکان یاب پیدا کرده بودم.. حتی خودم هم درک درستی از حال بد اون شب نداشتم.. تنها تو یه شهر غریب.. می ترسیدم گم بشم.. در آخر هم به محض رسیدنم که.. باز با یادآوری اون مرد.. آه کشیدم..
به گوشیم نگاه کردم ده صبح بود.. دلم رو به دریا زدم و از خونه بیرون رفتم..
-جایی میرید؟
romangram.com | @romangram_com