#نگهبان_آتش_پارت_119
ده سال بود حتی از صد کیلومتری این اتوبان حتی رد نشده بودم.. دستم میلرزید.. پاهام میلرزید دلم .. پلکم میلرزید داشتم کنترلم رو از دست میدادم
-آروم باش..
نفسای کشدار می کشیدم مدام دیدم تار میشد.. دست های لرزون و عصبیم رو روی صورتم کشیدم
خیس شد از عرق هایی که از ترس بود یانه.. نمیدونم.. من مقصر بودم.. من کردم.. من داشتم کم می آوردم.. تند تند سر تکون دادم
-من تاویارم
بلند داد زدم:
-تاویار
و به فرمون مشت کوبیدم
از اولین بریدگی دور زدم و با آخرین توان پدال گاز رو فشردم.. به خونه که رسیدم ساعت هشت شب بود.. سعی میکردم آروم باشم و مثل همیشه موفق بودم خواستم سوار آسانسور بشم که نگهبان صدام کرد
-آقای کامیاب
ایستادم
-چند نفر اومدن
سر چرخوندم
-میدونم..
نزدیک شد
-آره خودشون هم گفتن دارن وسایل میارن
-میدونم..
سردی کلامم باعث تعجبش شد اما خیلی آمرانه لب زد:
-فقط خواستم بگم هنوز نرفتن..
romangram.com | @romangram_com