#نگهبان_آتش_پارت_118

اما دستای همیشه داغم مانع فهمیدن بقیه میشد هیچکس منو نمی فهمید

-سلام

لبخند زد این مرد چه دل شادی داشت.. بدون ذره ای آثار غم.. پوزخند درونی زدم که نابود شدم

-این منشی اومد پیشم..

کلافه از بحث بیهوده بااخم گفتم:

-من گفتم.. دیگه به همکاریش نیازی نبود..

سرتکون داد..

-چی بگم؟ خیلی گریه میکرد میگفت مادرش مریضه و..

رو گرفتم همون دردای همیشگی..

-باید وقت سرپیچی از قوانین، به مادرش فکرمیکرد.. من باید برم.. خدانگهدار..

-باشه بفرمایید.. منم مزاحم شدم.. برید جناب مهندس

بی توجه به صندلی خالی منشی به راه پله رسیدم.. هنوز وسایلش رو جمع کرده بود.. احتمالا تا تموم کردن کارهای عقب افتاده ش همچنان مهمون شرکت بود.. باز یاد حماقت اون روزم افتادم.. بی اراده دستم مشت شد.. آه کشیدم

نباید باز تکرار میشد.. وارد آسانسور شدم.. خیلی زود سوار ماشین شدم و حرکت کردم..

ساعت ها در خیابون پرسه زدم حال دلم خوب نبود.. چیزی توی گلوم مانع نفس کشیدنم میشد

من مدام آب نداشته دهنم رو قورت میدادم و دم های عمیق می کشیدم.. وقتی به خودم اومدم از جایی که بودم یکه خوردم.. ماشین رو پارک کردم و زمزمه کردم

-من اینجا چی چیکار میکنم؟

گیج و منگ به اطرافم نگاه میکردم..

ضربان قلبم.. آه خدا قلبم نمی تپید.. من تو مسیری قرار داشتم که به جایی می رسید که همونجا مرده بودم.. نالیدم

-امکان نداره..


romangram.com | @romangram_com