#نگهبان_آتش_پارت_117
نفسی تازه کرد صداهای اطرافش آزارم میداد.. با فک منقبض گفتم:
-این آخرین باری باشه که اونجا هستی به من زنگ میزنی..
-باشه..
حالش خوب نبود انگار.. روی مبل نشستم.. سینی رو جلو کشیدم..
-چی شده..
-هیچی
دروغ گفت اما برای دونستن اصرار نکردم.. ناهار جوجه کباب بود.. هه..
-پس چرا زنگ زدی؟
-خواستم بگم سیم کارتی که خواستی حاضره
لقمه دهنم رو فرو دادم
-نمیشد تو پیام بگی؟
-نه چون با پیام نمیتونستم صدات روبشنوم
لیوان نوشابه رو روی میز گذاشتم..
-خوب گوش کن من کسی رو که نگرانم بشه نیاز ندارم.. اینم یادت باشه که من نه، تو به من نیاز داری... الانم من شرکتم..
این یعنی تایم مناسبی رو برای حرف زدن انتخاب نکرده بود.. تمام مدت حرفی نزد
-با زنگ زدنت تمرکزم رو بهم میزنی.. خوب میدونی اگه بهم بریزم چی میشه.. پس مواظب رفتارت باش
و منتظر نشدم تلفن رو قطع کردم.. من به تنهایی نیاز داشتم.. بعد از خوردن ناهارم از کیفم یه قرص چرک خشک کن بیرون آوردم و بی آب خوردم.. به ساعت نگاه کردم.. بیست دقیقه به چهار بود.. بلند شدم.. کتم رو پوشیدم پوشه متقاضیان رو داخل کیف گذاشتم وبا برداشتن موبایل از اتاق خارج شدم .. به محض خارج شدنم.. فتحی مسئول حسابداری به طرفم اومد
-سلام جناب کامیاب عزیز..
دست دراز کرد.. با کمی مکث دستش رو به سردی گرفتم..
romangram.com | @romangram_com