#ننه_سرما_پارت_95

اونم خندید و گفت:

غذا و این چیزا تو اسانسور!

این دفعه هر دو با هم خندیدیم و بعدش گفتم:

پس خاله جون واقعا لازم شد که با هم صحبت کنیم! من یه ربع دیگه بهتون زنگ می زنم!

با تعجب گفت:

- می خوای چیکار کنی؟

- هیچی! یه نسکافه درست کنم دست و صورتم را بشورم!

خندید و گفت:

- فکر کردم می خوای به خاله ات زنگ بزنی!

- نه بابا! می خوام با شما صحبت کنم! یعنی مشورت!

- پس خبرایی یه!

بعد خندید!

- ای!

- منتظرم! زود زنگ بزن! خیلی خیلی کنجکاو شدم و خوشحال!

ازش خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و از جام بند شدم!

عجب شهر شلوغیه اینجا! . چه جاسوس بازیایی!

دست و صورتم را شستم و آب رو جوش آوردم و یه نسکافه درست کردم.

باورم نمی شد آدما آنقدر بیکار باشن که زندگی دیگران را زیر نظر بگیرن و گزارش بدن! حتما بعدشم خودشون رو اینطوری راضی می کنن که خیر آدمو می خوان! فضولی به عنوان کار خیر!

می تونستم حدس بزنم کار کدوم یک از همسایه هامونه. اما برام مهم نبود! چون هر کسی می تونست باشه! این همسایه یا اون یکی!

تلفن را برداشتم و شماره خاله ام رو گرفتم و بعد از یه سلام و احوالپرسی کوتاه و مجدد گفت:

خب! بگو دیگه طاقت ندارم!

خندیدم و جریان را مختصر برایش تعریف کردم! تو تمام مدت ساکت بود!

یعنی اولش صدای ظرف و این چیزا رو می شنیدم! می فهمیدم که همزمان داره کارهاشم انجام میده اما بعدش دیگه سکوت برقرار شد.

یه جا نشسته بود و گوش می داد! وقتی به جریان مسافرت رسیدم با تعجب گفت:

-آره بهم گفت که انگار چند روزی نبودی! دختر تو نترسیدی تنها باهاش رفتی! حداقل یه خبری چیزی به من می دادی که بدونم کجایی!

آروم آروم بقیه رو براش تعریف کردم! رفتن برگشتنم را! چیزایی که اونجا دیده بودم! کارهایی که پویا کرده بود! چیزایی که گفته بود! زندگی که پویا برام عوضش کرده بود و خیلی چیزهای دیگه!

اومدن سعیدم گفتم. وقتی حرفام تموم شد گفت:

- تمام این اتفاقات تو همین چند روزه افتاده؟!

- آره، دقیقاً!

- بعد از اینکه خاله ات اینا اومدن؟

- آره.

- پس سبب خیر شده و خودش خبر نداره!

دوتایی خندیدیم که گفتم:

- راستش حالا واقعا نمی دونم چی کار کنم؟

- چی رو چی کار کنی؟!

- همین جریان رو!

- به دلت گوش بده! ببین پیش کیه و کی رو می خواد!

- اون که معلومه! اما مساله سن و سال مطرحه!

- ببین مونا! هیچ چیزی توی این دنیا صددرصد نیست! نه خوشبختی و نه بدبختی! نه شادی و نه غم! نه امید و یاس! نه درست و نه غلط! همه شون نسبی هستن! هیچ کدوم مطلق نیست!

- متوجه نمی شم.

- ببینم! همین خاله ات که مثلا خوشبخته و می خواست تو رو هم خوشبخت کنه! تا حالا و تا اونجایی که من می دونم سه چهار بار تا پای طلاق رفتن! همین خود من. مثلا سر خونه و زنگیم هستم! و خوشبخت! اما تو و بقیه فقط دارین از بیرون تماشا می کنین! مثل دیدن یه فیلم تو سینما! از پشت صحنه کسی خبر نداره مگه اینکه نشونش بدن! اون موقع می فهمه که فیلم فقط یه فیلمه و برای نمایش! نمایش جلوی بقیه! اونم برای اینکه مردم یه مدت سرشون گرم باشه و لذت ببرن و اونام به پول برسن. فیلم، فیلمه! پشت صحنه اش واقعیته که خرابی داره، اشتباه داره، اختلاف داره، قهر داره، اشتی داره و هزار تا مشکل دیگه تا فیلم بشه!

زندگی هم همینه! منم پشت صحنه هزار تا مشکل دارم اما ظاهر رو حفظ می کنم چون نمی خوام کسی بدونه که تو خونه ام چی می گذره!

من شیش سال از علی کوچکترم! پس باید همه چی برام درست باشه! طبق اون جیزی که تو میگی ولی اینطور نیست! نمی خوامم واردش بشم اما اینو گفتم که تو بدونی! پس اینکه تو از ویا بزرگتری رو ملاک چیزی قرار نده! متاسفانه چون انتخاب با ما خانمها نبوده شاید این رسم بنا گذاشته شده! اگه انتخاب با ما بود شاید یه جور دیگه می شد! یعنی منم بدم نمی اومد که مثلا با یه مردی ازدواج کنم که چند سال از من جوونتره! اگرم مردی بخواد همسرش را تنها بذاره و بره سراغ کس دیگه، چند سال کوچیکتر بودن همسرش هیچ چیز رو عوض نمی کنه! چون همیشه دخترای خیلی خیلی کوچیکتر از زن یه مرد وجود دارن!ممکنه حالا یه درصدی در قضیه فرق کنه اما صددرصد نیست!

- می دونی خاله جون، من از بعدش وحشت دارم! از اون روزی که یه همچین اتفاقی بیفته و بعدش هزار تا حرف و ....

- یعنی الان برات هیچ حرفی نیست؟! پس بذار یه خرده راحت تر باهات صحبت کنم! الانم همه می گن مونا ترشیده شده! حالا خیالت راحت شد؟!

یه خرده سکوت کردم و بعد گفتم:


romangram.com | @romangram_com