#ننه_سرما_پارت_94
- ببخشین عزیزم! اما ساعت هشت و نیمه! فکر می کردم بیداری!
- مهم نیست خاله جون! تو چطوری؟
خاله کوچکم بود! شاید ده دوازده سال از من بزرگتر بود. زن روشنی بود. با خصوصیات متفاوت از اون یکی!
- من خوبم.
- ببینم مونا جون، بلند شدی یه تلفن به من بکن!
- بیدارم خاله جون بفرمایید.
یه خرده سکوت کرد و بعد گفت:
- راستش کارت داشتم! یعنی می خواستم باهات حرف بزنم!
- در مورد چی؟
- یه خرده برات نگران شدم!
- چرا؟!
- چه جوری بگم! یعنی من اصلا دلم نمی خواد تو زندگی کسی دخالت کنم اما از دیشب تا حالا! خاله ات دیوونه ام کرده!
- آخه چرا؟! به خاطر اینکه به برادر شوهرش جواب رد دادم؟!
- جواب رد برای چی دادی؟
- مگه شما نمی دونین؟
- نه!
- با خاله اومده بود خواستگاری من!
- اون؟! برای خودش؟!
خندیدم که گفت:
اونکه هم سن و سال پدر خدا بیامرزته!
بازم خندیدم که گفت:
- عجب آدمیه این زن! چه کارایی می کنه! بذار حالا ببینمش تا حسابی خدمتش برسم!
- پس اگر به خاطر اون نیست برای چیه؟
- نمی دونم به خدا! یه چیزهایی دیشب به من گفت! بعدم از ساعت هفت صبح دوبار من زنگ زده!
- که چی؟!
- تو مشکلی برات پیش اومده؟
- نه!
- پس جریان پلیس چی بود دیشب؟!
یه آن جا خوردم! اونا از کجا فهمیده بودن؟! چقدر سریع؟!
با کمی مکث گفتم:
- شما از کجا می دونین؟!
- خاله ات گفت.
- می دونم! منظورم اینه که اون از کجا فهمیده؟!
- قول می دی اگه بگم خودت رو کنترل کنی؟
- قول می دم!
- یکی از همسایه هات!
دوباره سکوت کردم! پس جاسوسم دارم! یعنی خاله ام داره!
- کدومشون؟
- چه فرقی می کنه؟
- برای من فرق می کنه!
- راستش اینو دیگه به من نگفت!
- دیگه چه چیزایی به شما گفته؟
با کمی تردید ، آروم گفت:
- یه مردی اومده، خونه ات! با گل!
خندیدم و گفتم:
دیگه چی؟
romangram.com | @romangram_com