#ننه_سرما_پارت_85
همه جا سفید سفید! سفید و تمیز با یه سکوت سفید مثل یخ!
دور تا دور سالن سفید و بزرگ. تخت بود و یه عالمه دستگاه!
آروم گفت:
اینجا یه اسایشگاهه.
نگاهش کردم و بعد به تخت ها نگاه کردم. رو هر کدومش یه ادم خوابیده بود! یعنی یه چیزی مثل آدم!
یه مرد بود! یا یه زمانی مرد بود! یه زمانی! الان یه پوست و استخوان! پر از لوله های سرم که به چند جاش وصل بودن و ده تا سیم که به سرشون به اون چسبیده بود و یه سرشون به چند تا دستگاه!
رفتیم سراغ دومی! دومی هم همین طور! و سومی و چهارمی و بقیه!
یه حال بد پیدا کرده بودم! شده بودم مثل یخ.
سفید و سرد!
یه حس بی تفاوتی درونم ایجاد شده بود!
شایدم همون بی تفاوتی!
بی تفاوتی نه!یاس!پوچی!
اصلا متوجه نبودم که دارم ناخنهامو تو دست پویا فشار می دم!یه حالت عجیب تمام وجودم رو گرفته بود!یه حال گم شدن با یه خرده ترس!شایدم از یه خرده بیشتر!
-اینجا زندگی منجمد شده!برای اینا !برای هر کی که اینجا کار می کنه!یعنی کسایی که اینجا کار می کنن زیاد دوام نمی ارن و استعفا می دن!
اینا که اینجا خوابیدن همه گذشته ن!اما خانواده هاشون نمی تونن این مساله رو قبول کنن!برای همین اوردن و گذاشتنشون اینجا که به یه صورتی به حال وصلشوت کنن!با یه مشت سیم و لوله و دستگاه!
همه تو کما هستن!مرگ مغزی!یه گذشته ی وصل به حال!
یه گذشته که حالا به دلیل عذاب وجدان یا راحتی وجدان با پرداخت کلی پول در ماه به زمان حال وصل شده!در واقع اینجا یه برزخه!یه جایی بین این دنیا و اون دنیا!
یادتون باشه که هر مکدوم از این ادما برای خودشون سرگذشتی داشتن!
"دوباره یه نگاهی به تخت ها انداختم و بعد به پویا نگاه کردم و گفتم"
-بریم.
"یه لبخند بهم زد و باهم از تو سالن اومدیم بیرون و از پرستار تشکر و خداحافظی کردیم و برگشتیم دم ماشین!تازه متوجه شدم که چیکار کردن!"
-وای خدا چیکار کدم!
-چیزی نیست!
-اصلا متوجه نبودم!چرا هیچی نگفتین؟!
-داشتم لذت می بدم ازش!انتقال احساسات!
-ببخشین تو رو خد!
-گفتم که!برام لذتبخش بود و اصلا نمی خواستم تموم بشه!"یه لبخند بهش زدم و گفتم"
-یه خرده قدم بزنیم؟
"دوتایی راه افتادیم.بدون حرف.کمی که رفتیم گفت"
-حالا به بگین!سعید یه گذشته س واقعا؟!
"فکر کردم !یعنی از تو همون اسایشگاه داشتم فکر می کردم!
اره سعید یه گذشته بود که قسمتی ازش رو من به حال کرده بودم و قسمت دیگه ش رو خودش!
اروم گفت"
-یه گذشته س؟
"بهش خندیدم و گفتم"
-اره!یه گذشته س اگرم به حال وصلش کرده بودم نه به خاطر خودش بوده!به خاطر خودم بوده و اشتباهم!من اشتباه خودم رو به زمان حال وصل کرده بودم!
-پس حالا دیگه باید رهاش کنین!هم اون ازاد می شه هم شما!
"سرم رو تکون دام و دوباره قدم زدیم.شاید طول یه خیابان رو رفتیم.هوا داشت تاریک می شد.
یه خیابون قشنگ بود .بالای شهر جای ادمای پولدار با خونه های خیلی قشنگ ویلایی!پر از درخت!
ازش خوشم می اومد.
گاه گاهی صدای چند کلاغ رو که پرواز کنان از بالای سرمون رد می شدن می اومد!
یه نسیم اروم برگ درختا رو تکون می داد.
کنار پیاده رو.اب توی جوی اروم اروم جریان داشت و اونم با صدای قشنگ یه احساس عجیبی به ادم القا می کرد!مثل گرمای دستش!
اروم قدم می زدیم!دلم می خواست این حالت سالها ادامه پیدا کنه!
یه مرتبه احساس کردم که واقعا دوسش دارم!چیزی که تو این وقت خیلی سعی کرده بودم بروی خودم نیارم!
حسی که باهاش جنگیده بودم و هر وقت خودش رو بهم نشون می داد نگاهش نمی کردم!
romangram.com | @romangram_com