#ننه_سرما_پارت_84
- من برم؟
- نه!
دوباره نشست.
- دل تون می خواد با هم حرف بزنیم؟
- نه.
- فقط می خواین تنها نباشین؟
با سر بهش اشاره کردم که تکیه رو داد به عقب مبل و پاش رو انداخت رو پاش و ساکت نشست.
شاید ده دقیقه همینجور گذشت.
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخانه. کتری رو اب کردم و گذاشتم رو گاز. بعدش سینی رو دراوردم و دوتا فنجون و قندون.
یه جعبه بیسکویت هم درآوردم.
همونجا بالا سر کتری ایستادم تا اب جوش اومد و چایی رو دم کردم.
بازم چند دقیقه صبر کردم تا دم کشید و فنجونا رو پر کردم و برگشتم تو سالن.
همونجور نشسته بود. آروم و بی صدا. حتی به منم نگاه نمی کرد.
بهش چایی تعارف کردم که برداشت و گذاشت رو میز و دوباره همونجوری نشست.
منم فنجونم رو دستم گرفتم و نشستم و یه خرده ازش خوردم و گفتم:
- امروز یه کسی اینجا بود.
سرش رو برگردوند طرفم.
- یه ادم گذشته! مردی که قرار بود باهاش ازدواج کنم! یه بهانه!
بعد همه چیز رو براش تعریف کردم. کوتاه و مختصر.
تمام مدت بدون اینکه چیزی بگه به حرفام گوش کرد. اروم و متین.
وقتی حرفام تموم شد گفت:
- گاهی گذشته به ما سر می زنن. به همه سر می زنن! مهم اینه که چطوری باهاشون برخورد کنیم. اگه واقعا گذشته ان که چند دقیقه باهاشون هستیم و بعد بدرقه شون می کنیم و می فرستیم شون که برگردن سرجاشون.
اما اگه هنوز گذشته نیستن باید نگه شون داشت!
یعنی اول باید تکلیف مون رو با خودمون روشن کنیم.
فهمیدم چی میگه.
-خب؟
نگاهش کردم که گفت:
- بیاین یه کاری بکنیم؟!
ته چشماش می خندید! با یه حرکت سریع سرش، موهاش رو از جلو صورتش داد عقب! یه چیزی تو دلم ریخت پایین!
از جامون بلند شدیم. دل تو دلم نبود! اما هزار تا فکر تو سرم! هر چند که رفتارش تو این مدت به قدری خوب و عالی بود که می دونستم حتما پیشنهاد خوبی داره. تناقض بین خواست دل و عقل! تضاد همیشگی و جدال دائم! و اما پیروزی کدوم یکی؟!
با یخ لبخن گفت:
موافقین؟
نگاهش کردم! صدای صربان قلبم را می شنیدم!
- می خوام سورپرایزتون کنم! یه جای خوب و عالی!
ضربان قلبم اروم شد! پیشنهادش رفتن به یه جای خوب و عالی بود!
شاید سینما، شاید پارک. پیروزی عقل، نه دل!
من اماده ام.
دوتایی از اپرتمان اومدیم بیرون و سوار اسانسور شدیم و رفتیم پایین و یه خورده بعد تو خیابان بودیم. رفتیم طرف ماشینش و در رو برام باز کرد و سوار شدم. خودشم سوار شد و قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه گفت:
- الان نمی خوام ازتون بپرسم که گذشته ای که اومده خونه تون، گذشته اش یا نه، ولی بعدش می پرسم!
بعد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم و نیم ساعت بعد جلوی یه خونه ایستاد و پیاده شد. منم پیاده شدم.
یه خونه بود تو یه باغ.
ماشین رو قفل کرد و دستش رو دراز کرد طرفم، رفتم جلو و دستش رو گرفتم. بدون حرف رفتیم طرف در خونه و زنگ زد. یه لحظه بعد در رو باز کردن و رفتیم تو.
یه حیاط قشنگ و پر از درخت بود. ازش رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو ساختمان.
یه راهرو سفید بود! سفید سفید!
یه پرستار خانم اومد جلو و با پویا سلام و علیک کرد. پویا به خاطر مزاحمت بی موقع ازش عذرخواهی کرد که اونم گفت اشکالی نداره و دوتایی رفتیم جلو.
از یه هال کوچک رد شدیم و وارد یه سالن بزرگ شدیم.
romangram.com | @romangram_com