#ننه_سرما_پارت_53

تو همین موقع بهار با همون شیرین زبونیش گفت:

مارا نیش می زنن!

تو بغلم فشارش دادم و گفتم:

مگه من مرده ام که تو رو نیش بزنن؟!

هورا یه لبخند زد و گفت:

- حامو تو این ده خیلی زحمت کشیده! اینجاها اینطوری نبود! چند ساله که اینقدر سرسبز و پربرکت شده!

- الان که واقعا عالیه!

- ولی اینطور نبوده! منم که اومدم اینطوری نبود! یه نهری اینجا هست که خیلی سال از خشک شدنش میگذشته! حامد با هزار تا مشکل می ره و از بانک وام می گیره و هر جور که بوده کاریزش رو درست می کنه!

اونم داستان جالبی داره. حتما باید خودش تعریف کنه. همه پول ها رو خرج می کنه اما نمی شه! همه ناامید می شن! یعنی از اول همه بهش میگن این کار فایده نداهر. قناتی که خشک شده دیگه خشک شده! اما حامد ول نمی کنه و شروع به کار می کنه و وام می گیره و متخصص می آره اما جواب نمی ده! گویا روز آخر که کارگرا و متخصص اون شرکت می خواستن برن، چون کاری انجام نشده بوده و در واقع به اب نرسیده بودن می دیدن که حامد چقدر ناراحته، می گن برای اینکه توام ضرر نکنی، ما نصف پولقرارداد ر ازت می گیریم! اما حامد میگه نه! شما زحمت خودتون رو کشیدین! و تما پول رو بهشون می ده!

شبی که باید صبحش از ده مب رفتند، اون سرپرست شون بدون اینکه به کسی بگه با چراغ میاد سر قنات و می بینه که حامد اونجا نشسته و مات شده به قنات. خیلی ناراحت می شه! برمی گرده و شبونه کارگرا رو صدا می کنه و بهشون میگه همون موقع بیان سرکار! همگی می آن و نمی دونم دینامیت یا چیز دیگه تودهنه قنات کار می ذارم و همه شبونه اهالی رو خبر می کنن که نترسین و قنات رو منفجر می کنن! بازم نمی شه! همگی ناامید و عصبانی برمی گردن و می گیرن می خوابن که صبح با سر و صدای اهالی ده از خواب بیدار می شن!

صبح قنات راه می افته! اونم چه آبی!

- جدس؟!

- آره! حامد خیلی سخت کوشه! خدا نکنه بخواد کاری انجام بده! دیگه ول کن نیست! خیلی پشتکار داره!

- بعد چی شد؟!

- شروع می کنه به پیاده کردن ایده ها و طرح هاش! همه ی زمین ها و باغ ها رو یکی می کنه! بعد نهال می کاره! یعنی اشتراک منافع! اینجا همه از همه چی سهم دارن! برای همین هم اینقدر باهم متحد هستن! ضرر برای همه، مثلا اینجا سر زمین و آب و این چیزا هیچ وقت دعوا نمی شه!

بعد خندید و گفت:

- روزی که من ازش شکایت کردم و بردنش زندان، تمامی اهالی اینجام باهاش رفتن!

- رفتن زندان؟!

- رفتن دم در زندان! زندان که نه! بازداشتگاه! بیست و چهار ساعت بازداشت بود! یعنی اون توی بازداشتگاه بود و بقیه هم بیرون نشسته بودند1

- پس خیلی خیلی دوستت داره!

خندید و گفت:

- وقتی آزاد شد انگار نه انگار که من کاری کردم! درست مثل سابق بود! سایه به سایه ام می اومد! حالب این بود که اصلا حرفی نمی زد. وقتی باهاش صحبت کردم که چرا منو تعقیب می کنه، فقط سرخ شد و سرش رو انداخت پایین. راستش بهش علاقه پیدا کرده بودم! وقتی ام که جریان مار پیش اومد دیگه عاشقش شدم!

- این دیگه واقعا مثل قصه هاست!

- آره! یه نوع مخصوصیه! خیلی کم حرف می زنه اما فوق العاده باهوشه! الان یهقسمت دیگه زمین های ده رو خریدن و دارن درستش می کنن! همه چیز شریکی! اینجا حتی اون زن و مرد پیرم که توان کار کردن ندارن و تو خونه نشستن از محصول و درآمد سهم می برن! در واقع یه ده مرده رو زنده کرد. چند تا از دوستای خودشم برگشتن اینجا! اونا الان توی زمین های بیرون ده کار می کنن! رفته بودن تو شهر و با یه درامد کم استخدام می شدن. همه شون رو آورد اینجا و حالا درآمدشون چندین برابر شده!

- آدم فوق العاده ایه!

تو همین موقع از پشت سر صدای پویا رو شنیدم برگشتیم که رسید بهمون و گفت:

ببخشین اما ناها رو آوردن!

راه افتادیم و وقتی رسیدیم ،دیدیم که تعداد آدما دو برابر شدن که هورا آروم بهم گفت:

مسولای آشپزی هستند و اونایی که بیرون ده کار می کنن!

با همه اشنا شدم. دوستای حامد بودن و چند نفری از اهالی ده.

دخترا و پسرا بازم مثل صبح، با سر و صدا و خنده و شوخی داشتن تو ظرفای یه بار مصرف غذا برای همه می کشیدن! قورمه سبزی بود با برنج! بوش تمام باغ رو برداشته بود!

کنار هورا نشستم که حامد و پویا برامون غذا آوردن و خودشون هم نشستند کنار ما و شروع کردیم به غذا خوردن و به شوخی ها گوش دادن و خندیدن. هورام اروم و یکی یکی دوستای حامد رو بهم معرفی می کرد که بعضیاشون اهل همون ده بودند و متاهل و یکی دوتاشونم مجرد بودن و مال جای دیگه.

به چهره یکی یکی شون دقت کردم. همه شاد بودن و می گفتن و می خندیدند و غذاشون رو می خوردن!!

خلاصه نهار تموم شد و بعد از یه استراحت کوچیک همه برگشتن سرکار و مشغول شدن و تقریبا تا یه ساعت به غروب خورشید کار ادامه داشت که با صدای کد خدا، پایان روز کاری اعلام شد و همه مشغولشستن دست و صورت شدن و بعدش راه افتادن و هر کی به خونه خودش! برام عجیب بود! نه به اون سلام و علیک و احوالپرسی، نه به این رفتن بدون خداحافظی.

ماهام راه افتادیم طرف خونه که به هورا گفتم:

یه چیز عجیب اینجا دیدم؟

خندید و گفت:

چیز عجیب اینجا زیاده تو چی دیدی؟؟

- وقتی اومدم باهام سلام و علیک خیلی گرمی کردن اما خداحافظی شون یه جور دیگه بود!

خندید وگفتک

- احخ فعلا قرار نیست که خداحافظی کنن!

- یعنی چی؟

- همه می رن خونه و یه خستگی در می کنن و هوا که تاریک شد، یعنی دو ساعت بعد از تاریکی می آن تو می دونه ده.

- برای چی؟

- هر کی هر چی داره برای شام میاره اونجا. حالا چون فصل میوه چینی هستش هر غذایی ام که از ظهر مونده می آرن و همه دور هم می خورن!

- چه جالب! همه ام باید بیان؟


romangram.com | @romangram_com