#ننه_سرما_پارت_54
- نه، اگر کسی کاری داشته باشه که نه اما معمولا همه می ان چون کاری تو خونه ندارن! در ضمن اگه مساله ای هم باشه با هم در میون می ذارن.
- این دیگه خیلی پیشرفته است.
دوتایی خندیدیم که بهار گفت:
- اتیش درست می کنن خاله!
- اتیش؟!
پویا برگشت طرف من و گفت:
- یه اتیش کوچولو برای چایی! زمستون آ یه اتیش خیلی بزرگ!
- چه جالب!
یه خورده بعد رسیدیم خونه و اول به من تعارف کردن که برم حمام کنم و بعدش یکی یکی رفتن! دو تا حمام بود. یکی بالا و یکی پایین. هورا برام همه وسایل رو اماده کرده بود و یه اتاق تو طبقه بالام برام اختصاص داده بود که خیلی تمیز و مرتب و بزرگ بود.
حمام که کردم رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم. وای که چه لذتی برام داشت ! واقعا بعد از سالها طعم استراحت و دراز کشیدن رو می فهمیدم. شاید اگه کسی باهام در مورد دیازپام و زاناکس و این چیزا برای خواب حرف می ز، از ته دل بهش می خندیدم.
شاید یه خواب کوچولو، حدود سه ربع طول کشید که یه مرتبه پریدم. اتاق تاریک تاریک بود! یه خرده طول کشید تا یادم اومد کجا هستم! بر خلاف همیشه که وقتی اینطوری از خواب بیدار می شدم، هزار تا غم و غصه تو دلم می نشست، با روحیه خوب از جام بلند شدم و چراغ را روشن کردم و یه نگاهی تو اینه کردم و دستی به سر و صورت موهام کشیدم و بعد اروم در رو باز کردم و رفتم بیرون. صدای اروم حرف زدن می اومد ولی تمام چراغا روشن بود! رفتم جلو نرده ها! هورا و بهار و پویا و حامد رو مبل نشسته بودن و انگار منتظر من. از همونجا سلام کردم که همگی با شادی بهم سلام کردن و هورا گفت:
- خیلی خسته بودی آره؟؟
- ای. یه کمی.
از پله ها که پایین رفتم پویا و حامد از جاشون بلند شدن و من با تشکر، کنار هورا نشستم و یه دستی به موهای بهار کشیدم و گفتم:
ببخشین! منتظرتون گذاشتم؟
هورا- نه، همین موقع ها می ریم. البته اگه دلت بخواد.
آره حوبه!
پویا- اگه خسته این تعارف نکنید!
نه اتفاقا دلم می خواد این گردهمایی رو ببینم.
هورا بهار رو نشوند رو مبل و خودش بلند شد و رفت تو اشپزخونه و یه خرده بعد با یه سینی که توش چند تا فنجون بود برگشت و همونجور که سینی را گرفت جلو من گفت:
- نسکافه دوست داری؟
- وای! عالیه! خیلی هوس کرده بودم!
یه فنجون برداشتم که شیرینی بهم تعرف کرد و گفت:
منم خیلی دوست دارم حامد نه.
حامد لبخندی زد و یه فنجون برداشت و گفت:
چایی یه چیز دیگه است.
پویام فنجونش رو برداشت و گفت:
هر دوشون خوبن.
با خنده شروع کردیم به خوردن و بیست دقیقه بعد چراغا رو خاموش کردیم و از خانه اومدیم بیرون.
چه هوایی! لطیف! پر از عطر میوه و درخت و برگ و سبزه! واقعا عالی بود! همه جا صدای جیرجیرک ها می اومد و چقدر قشنگ و آرامبخش!
به فاصله تقریبا بست متر به دیوار چراغ نصب کرده بودن و یه نور ملایم کوچه رو ، یا در واقع کوچه باغ ها رو روشن کی کرد! از دور صدای پارس که گه گاه سگ هام می اومد!
یه آرامش عجیب!
آرامش دهکده!
آروم آروم و صحبت کنون از کوچه باغ آ رد شدیم و بعد از چند تا پیچ و خم از دور میدون ده پیدا شد و نور رقصنده آتیش معلوم ! هر چی ام نزدیک تر می شدیم صدای زندگی بیشتر به گوشم می رسید! صدای همون خنده های بی غل و غش! صدای شادی!
از همونجا سرخوشی اونا تو منم اثر گذاشت و با روحیه فوق العاده عالی و با یه لبخند رو لب، بهشون نزدیک شدیم! تقریبا همه اهالی اونجا بودن، حتی دو سه تا خانم و آقای پیر با ویلچرم بودن!
با نزدیک شدن ما همه از جاشون بلند شدن اما برخلاف صبح، دیگه سکوت برقرار نشد، با همون خنده ها دوباره سلام هم شروع ششد و جواب تک تک ما!
رفتار گرم و صمیمی و دوستانه! همه کنارشون برامون جا باز می کردن که بنشینیم. منم رفتم اونجا کنار رعنا و سوگل بهم تعارف می کردن نشستم که بلافاصله یه استکان چایی برام آوردن و دوباره خنده ها وشوخی ها شروع شد.
چندتا از خانم و اقایون پیر هم و مسنم، قلیون کنارشون بود و گاه گاهی بهش پک می زندن و وسط شم با شوخی یکی خنده شون می گرفت و یه سرفه می افتادن.
دیگه اصلا بین شون غریبه نبودم. خودمم احساس غریبگی نمی کردم! محو تماشاشون شده بودم! مخصوصا اونا که پیر بودن! شاید اونا بیشتر می خندیدن طوری که می شد دید که تا دندون تو دهن شون نیست! اونا بیشتر قدر شادی و جوونی رو می دونستن!
اینم برام جالب بود! پیرهاشون رو رها نمی کردن! یه گوشه تنهاشون نمی ذاشتن که غم وغصه و تنهایی و بی کسی، صد تا بیمار ی دیگه ام به جونشون بریزه.
حرفی نمی زدند! یعنی جای حرف زدن نبود! وقتی جوونا، دخترا و پسرا، می گفتند و می خندیدند، دیگه حرفی برای گفتن نمی موند! فقط انرژی! انرژی هایی که خیلی ساده به طرف آدم می اومد و جذب می شد!
همونجور که چایی ام رو می خوردم، مواطب رعنا و جمالم بودم! اون دو تا حرف نمی زدند! یکی شون کنار من نشسته بود و اون یکی درست روبه روش و اون طرف اتیش. گاه گداری یه نگاه به هم می کردن و می خندیدن! با نگاه با هم حرف می زدند! و چقدر قشنگ و شیرین!
حرفا همه معمولی بود! هیچکس سعی نمی کرد با کلمات قلمبه سلمبه! معلوماتش را به رخ دیگری بکشه و ادای روشنفکری دربیاره! شوخی هام همینطور! ساده و پاک! مثل صبح! و جالب اینجا که هیچ لزومی نداشت حتی شوخی هام تکراری نباشه! با این همه انرژی و شادی و نشاط، اگه یه شوخی رو ده بارم کسی می کرد بازم مه از ته دل بهش می خندیدن! اصلا منتظر بودند تا کسی حرف بزنه و اینا بخندن! اصلا شاید به همین بهانه حرف می زدن که بعدش بخندن!
تو همین موقع دیدم بهار هر چند دقیقه به چند دقیقه جاش رو عوض می کنه و می ره پیش یکی! مرد و زنم نداشت! همه ام بلافاصله می گرفتنش و بغلش می کردن و می بوسیدنش! یه خانواده خیلی خیلی بزرگ.
یه خورده بعد دیدم هورا از جاش بلند شد و رفت پیش زهرا و یه کم باهاش حرف زد! احتمالا در مورد بیماریش بود. بعد اومد طرف من که سوگل جا براش باز کرد و نشست و گفت: چطوره؟
عالی! انقدر انرژی مثبت اینجا هست که نمی رسم همه ای رو ذخیره کنم.
romangram.com | @romangram_com