#ننه_سرما_پارت_51
آروم از نردبون رفتم بالا! یه حال عجیب داشتم! یه چیز متفاوت دیده بودم! یه فرهنگ تازه! نه تازه که من تازه می شناختمش! احترام و صداقت ،بی ریایی ،حجب و حیا،خجالت،شادی و عشق و سرزندگی! فرمانبرداری و اتحاد! اینا برام واقعا جالب بود! همه ی جوونا ،چه دختر و چه پسر ،خیلی راحت در حضور و کنار بزرگتراشون با هم ارتباط سالم و بی ریایی داشتن! می گفتن و می خندیدن و سر به سر همدیگه میذاشتن بدون اینکه قصد بدی در بین باشه یا اینکه بخوان یکی رو سرکوب کنن! و این فوق العاده بود! چقدر دور شده بودیم از اون چیزی که می تونستیم باشیم!
شروع کردم به چیدن.حدود یک ساعت ،یک ساعت و نیم کار! میوه ی این درخت که تموم می شد می رفتیم سر درخت دیگه ! همه مثل برق کار می کردن! می خندیدن و کار می کردن و سبدها پر می شد و درختا از میوه خالی.
تو همین موقع کدخدا دوباره اومد و داد زد و گفت»
_دست بکشین! دست بکشین!
«دستش یه کتری بزرگ بود و پشت سرش چند نفر با یه سینی بزرگ نون و یه بشقاب پُر از پنیر اومدن. بلافاصله همه از کار دست کشیدن و جمع شدن و هر کسی یه جایی نشست .کدخدام شروع کرد به تقسیم کردن نون و پنیر. یکی م،تو لیوان چایی می ریخت و یه نفرم یه کاسه قند دستش بود و می گرفت جلو همه.
یه مرتبه احساس گرسنگی کردم .آروم رفتم جلو که پویام اومد پیشم و طوری که کسی نشنوه گفت»
_هورا برامون یه چیزایی آورده! بریم بخوریم! اون طرفه!
«نگاهش کردم و یه نگاه به بقیه کردم و گفتم»
_یعنی مثل بقیه نباشیم؟
«یه لبخند زد و گفت»
_ناراحت نمی شین؟
_نه ! اصلا!
«بعد خندید و گفت»
_پس مثل بقیه باشیم! کدخدا!کدخدا! سهم ماهارو هم بده!
«کدخدا ،با تعجب یه نگاه به پویا کرد و بعد خندید و دو تا نون داد بهش و پویام رفت از تو بشقاب دو تیکه پنیر برداشت و منم دو تا لیوان برداشتم و یکی یه مشت قند ریختم توشون و یکی م تند لیوانا رو از چایی پر کرد و رفتم نشستم پیش بقیه .پویام اومد نشست کنار من و شروع کردیم به خوردن! یه دفعه چشم افتاد به بعضیا! نون رو اول می بوسیدن و بعد شروع به خوردن می کردن!
شکرگزاری !قدردانی از نعمت خدا!
داشتم خیلی چیزا یاد می گرفتم ! سادگی و قناعت! راضی بودن به اونچه که بود و تلاش برای چیزای بهتر! لذت بردن از ثانیه ها!
شروع کردم به خوردن.با اشتها! یه لقمه نون و پنیر می ذاشتم تو دهنم و یه قلپ چایی روش و بعد بیخودی می خندیدم! یعنی همه همینطور بودن! نون و پنیر و چایی می خوردن و بدون اینکه کسی چیز بانمکی گفته باشه،می خندیدن!
یه ربع بیست دقیقه بعد ،با فرمان کدخدا ،همه دوباره رفتیم سر کار و تا ظهر مشغول بودیم و ظهر بازم با صدای کدخدا کار تعطیل شد و همه رفتن دست و صورتشون رو شستن و اومدن که کدخدا چند تا از پسرای جوون رو صدا کرد و گفت که برن دیگ های غذا رو بیارن. چهارتا از پسرا حرکت کردن که کدخدا با یه لبخند عجیب به سوگل گفت»
_دختر! سوگل!
«سوگل زود برگشت طرف کدخدا و با احترام گفت»
_ها! بله!
_با چند تا از این دخترکا بشین اُو خنک بیارین!
«سوگلم یه چشم گفت و برگشت و با خنده ی ریز و قشنگی به چند تا از دخترا که انگار آماده و منتظر بودن اشاره کرد و همگی تند دوییدن دنبال پسرا! بعد دیدم کدخدا رفت و بغل بقیه ی بزرگترا نشست و خدا قوت گفت و خندید! اونام خندیدن!
اینم برام خیلی جالب بود! شاید بیست ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای خنده از اون طرف باغ بلند شد ! داشتن با خنده و شادی می رفتن که آب و غذا بیارن ! حتما از تو همین کارهای گروهی که کدخدا بهشون داده بود،چند وقت بعد یه عروسی دیگه در می اومد!
رفتم سرِ شیر آب و دست و صورتم رو شستم و تا برگشتم دیدم پویا با یه حوله پشتم ایستاده. با لبخند حوله رو ازش گرفتم که گفت»
_خسته نباشین!
_ممنون!
_چطور بود کار؟
_عالی!
_خسته شدین؟
_نه،نه واقعا!
_نباید روز اول زیاد به خودتون فشار بیارین !اذیت می شین!
_خسته شدم استراحت می کنم...
_هورا گفت اگه اینجا راحت نیستین ،ناهار بریم تو خونه بخوریم.
_نه ،اینجا خیلی خوبه!
_مثل بقیه؟
_مثل بقیه!
_پس بریم.
«رفتیم پیش بقیه که هورا همونجور که بهار بغلش بود اومد جلوم و گفت»
_خسته نباشی!
_مرسی ! شمام همینطور!
_مرسی، می خوای نهار رو بریم خونه یا مثل صبحی همینجا راحتی؟
_همین جا خوبه!
«هورا شروع کرد به قدم زدن !احساس کردم می خواد با من حرف بزنه.کنارش راه افتادم که گفت»
_از اینجا خوشت اومده؟
romangram.com | @romangram_com